Saturday, November 02, 2002

امروزصبح حليم خريدم . آوردم شركت و به اتفاق پاره اي همكاران خورديم . حتما رئيس تا حالا خبر شده . چون تلفنهاي شركت ما توسط رياست كنترل مي شه !!
اه اه حالم بهم مي خوره .
مدتي است كه مي دونم كه تلفنها كنترل مي شه . دوربين هم كه همه جا كار گذاشته . چقدر ما درآرامش و احساس امنيت كار مي كنيم !
نمي دونم اون اولا كه نمي دونستم كنترل مي شه چقدر سوتي داده ام . خدا رحم كنه . اينقدر ادمهاي عوضي هستند كه هر كاري بگي ازشون بر مي ياد .
ديروز كه از شركت در مي اومديم . من و همكار و منشي . سه تا خانوم نسبتا با شخصيت ناگهان رئيس با بنز رسيد تو پاركينگ من نا خود آگاه پشت ستون قايم شدم . و بعد اومدم بيرون . شروع كرد با منشي دعوا كردن كه چرا زود داري مي ري . ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر كار. تازه زود داريم مي ريم ؟! عوضي .
خودش ساعت 12 تا 2 مي يا دشركت . ناهار مي خوره و مي ره . چقدر رياست مي كنه .
از اون آدمهايي است كه سرش تو خشتك است و يه بند هم خانوم بازي مي كنه . لغت خانوم بازي . دقيقا . ولي از نوع خودش . حال مي كنه پول خرج كنه و بعد بكنه .
با هركي آشنا مي شه 20 روز پشت سرهم ناهارو شام مي رن رستوران هاي گرون قيمت و دنج و بعد .... و بعد يكي ديگه . چقدر همه چيز انساني و عاشقانه برگزار مي شه .

سحر كه از كوه بلند جام طلا سر مي زنه . بيا بريم اونجا كه دل بحر خداش پر مي زنه .
آخ از اين بيكاري . حوصله كارهم ندارم . اما وقتي تو شركت بيكارم خيلي حالم بد مي شه .
فضاي شركت هر انگيزه اي براي كار كردن رو ازم گرفته . امروزهم مراجعه كننده كم داريم . كارديگه هم نداريم . حوصله تراس رو هم ديگه ندارم . دلم مي خواست الان با يه جمع درست و حسابي و با حال رفته بوديم يه كلبه كوهستاني و .......... چه كارها كه نمي كرديم .
اين كه نمي شه . بقيه اش هم نمي شه . حتي امروز نمي تونم زود برم و تو خونه ولو شم و يه فيلمي يه كتابي . بايد با خودم كتاب بيارم سركار بخونم .خيلي اوقات اين راه حل جواب داده .
وقتي اينطوري بيكار مي شم . ياد اون دوست دوره دانشجويي مي افتم كه هر وقت بيكار مي شه الكي زنگ مي زنه و هي مي پرسه ديگه چه خبر؟
چقدردلم مي خواست من هم روم مي شد هي الكي زنگ مي زدم مي پرسيدم ديگه چه خبر ؟
به جاي نوشتن يكي اون طرف خط باهام حرف مي زد . يا يكي عاشقانه اصرار مي كرد كه مي شه الان مرخصي بگيري و بياي باهم بريم بيرون . بريم تا ته دشت . بعد من انگيزه لازم براي چاخان كردن به اين رئيس عوضي رو پيدا مي كردم . سيگارم هم تموم شده . بس كه الكي از صبح تا حالا سيگار كشيدم .
خدايا يه انگيزه برسون .
كاش الان با صندوق خونه و گلدون و بچه جنوب شهرو دخترك شيطون و باكره ومكاشفه و بي بي گل مي رفتيم اون كلبه كوهستاني . نمي دونم چقدر حال مي كردن . ولي من دلم يه بغل خاطره براي يه روز بيكاري ديگه مي خواد .

قابل توجه استاد گلدون:
از وبلاگ دخترك شيطان:
دانشمنداي روسيه يه گلدون هزار ساله از زير خاک پيدا کردن بهش هزار دوز اشعه گاما تابيدند ميدونين چي شد؟ کوزه شروع کرد به خوندن.
يه كاري كردي كه اين كلمه گلدون يه مفهوم جديد برام پيدا كرده . يه وقت دلخور نشويد .

Friday, November 01, 2002

اي اي اي اي .
چه كردم . يه حس و يه حال رو فرو خردم . نه اينطوري نبود . بگذار يه ماجرايي رو تعريف كنم .
يه آدمي رو مي شناسم كه خيلي يه مدلهايي است...
نشد :
اصلا نمي تونم اصل مطلب رو بگم چون سانسور توي ذهنم خيلي قويه .
بايد خودم رو قضاوت كنم . و دلم نمي خواد . درست وقتي كه تصميم مي گيرم يه ذره خودم را وا بدم و اينقدر روابطم رو نپام . اونوري مي افتم . ( احتمالا هميشه از روي ناچاري و خستگي تصميم مي گيرم وابدم براي همين منطقم رو هم از دست مي دم ) . خلاصه پرو پاچه مي گيرم و درعين اينكه مي دونم اشتباهم يا اگر اشتباه نيستم ولي مقصرهم نيستم . گند مي زنم . ولي دمم گرم . اصلا ديگه نيازي به كسي ندارم . هوا بارونيه . كسي هم نيازي به من نداره . هركي مي تونه براي خودش يه عالمه برنامه داشته باشه . كوه . پياده روي . مهموني . سينما . سيگارو تنهايي و موزيك و ورزش و معاشرت عمومي و خصوصي و ... در اين همه بي نيازي يكهو مي بينم كه يه حس عجيبي دارم . دراين جور موارد نبايد كسي رو ببينم . مگر كساني كه امتحانشون رو پس دادن . رفيق درست ودرمون كه اگر وقت داشته باشه عاليه . مامان خيلي خوبه . مي شه باهاش به اندازه دنيا ندار بود .
دريه چنين اوضاعي من يك نيش دارم كه مي زنه بيرون . اوه اوه يه موقعي خيلي بد بود ولي چند سالي است كنترلش كردم . قبلا مي زدم داغون مي كردم ولي بعد ديدم بعضي جاها بد مي زنم و تصميم گرفتم ديگه نيش نزنم . براي همين شدم مثل يه زنبور . مار . رتيل نمي دونم يه موجودي كه نيششو كشيدم ووقتي عصباني مي شه ديگه كاري جزدست و پا زدن ازش برنمي ياد.
بعد مسخره مي شم . به خودم مي خندم و به حال زار خودم گريه مي كنم . خنده و گريه باهم خيلي عجيب مي شه . ديگران گوز پيچ مي شن نمي دونن نوازش كنند يا دفاع .
اوه
اينهمه الكي الكي درگيري . مال يه آدم مريضه . ولي من حالم خوبه . مي خوام از اين همه انگشت تو سوراخ هاي خودم كردن دست بردارم ! سرم رو اينقدر تو كارخودم نكنم .
يه ذره با خودم بيشتر حال كنم . در مورد من عاشقي به خودم جواب بيشتري مي ده . اينطوري آدمها رو هم بيشتر دوست دارم . تا شروع مي كنم براي حفظ آدمها بهشون بگم نه بابا من هم عاشقم ودل خسته . سيستم مختل مي شه . چون هيچ كس نمي فهمه من وقتي مي گم دوست دارم بيشتر از اين كه مسووليت خودم رو بيشتر كنم . مسووليت اون رو بيشتر مي كنم . چون من همه مسووليت خودم رو اونجا كه دوستت دارم رو مي شنوم . تعريف مي كنم .
وقتي يكي به دو شروع مي شه ديگه دلم براي كسي نمي سوزه . حتي براي خودم . كي بود مي گفت تو وقتي دعوات مي شه صدات درنمي يا د ولي فورا علاقه و عشقت يادت مي ره . اشتباه مي كرد . من براي حفظ عشق و ديگري وخودم بايد كم نيارم . من نمي تونم توي دعوا گريه كنم و گريه ببينم . آقا اوج دعوا براي من وقتي است كه تنها درباره آدمها فكر مي كنم . وتنها به محكمه مي رم . عيب يا حسن . راه بهتري سراغ داريد . بفرما.

Wednesday, October 30, 2002

شراب
-------
شراب مي نوشم . او نيزهست . روي بام ستاره ها حسودي مي كنند . شراب مرا مي ترساند.
شيشه شراب روي سنگ فراموش مي شود.
شراب مي نوشم . آنها نيز هستند . اين شراب را چه مي شود؟ حريصانه بر خطوط بدن من خيره شده است.
درگوشم زمزمه مي كند تورا تنها خواهم ديد؟
شراب مي نوشم . ضيافت وزيني است . شراب درلباس رسمي خودراحت نيست .
زود مي نوشمش . بامن يگانه مي شود.
شراب مي نوشم . چشمانم خيره به رنگ او . جرعه جرعه درگوشش زمزمه مي كنم .
تورا تنها خواهم ديد ؟

مادرروح
--------
(ديروز) چه چيز اين وزن را تحمل خواهد كرد؟
روحم را سبك كردم . سبكبال سبكبال
دستش را دردست باد گذاشتم . كو ؟ هي ؟‌گم شد.
دستش را دردست باران گذاشتم . ترشد . تا صبح بربالينش بودم .
دستش را دردست آتش گذاشتم . تاب نياورد. تب تندي بود . مي سوخت.
دستش را دردست خاك گذاشتم . جزخاطري نماند . سردبود . سرد سرد.
نيايش كردم . امروز وسعت آنهمه آرزو اورا دوباره متولد كرده است .
امروز نسيم كوهستان آغوش بازكرده است . بازپس نمي نهمش .
امروز ابر براوسايه افكنده . بازپس نمي نهمش .
امروز خورشيد دستانش را گشوده و او را خيره كرده . باز پس نمي نهمش .
امروز خاك دشت و كوه زير پايش نشسته . باز پس نمي نهمش .
باورش را مي گيرم . اورابراي خود مي خواهم . دست دردست خودم . قدم با قدم خودم . گام برداشتن را برايش هجا مي كنم .
اگر از من بپرسد. آخ اگر ازمن بپرسد. باز پس نمي نهمش .

من روي تراس شركت در طبقه 11 ايستاده ام . بارون مياد . و روي تصوير روبروي من هاشور مي زند .
چشمهامو ريز مي كنم تا بتوانم فقط درختان پارك رو ببينم ولي قاب دورشان كوچك است . قابي از ساختمانهاي بي ريخت . درختان سبز و درختان نارنجي .
اون وسط درست وسط درختان سبز زير باران يه هم آغوشي درجريان است . هم آغوشي فواره و ... ديگري را نمي بينم . حركت فواره زيباست . هنوزاز نوازش و آرامش پس از هم آغوشي خبري نيست .


Tuesday, October 29, 2002

كلاغ سياه رفت .
ايستاده ايم بر آستان دري كه كوبه ندارد .
كلاغ سياه درلندن درگذشت بي مقدمه اي براي ما و با تاريخ خاطرات و لحظات خودش اما اينجا كنارما درايران پرنده ها كوچ مي كنند و خبر آنها حتي دروبلاگ هامون نيز نمي آيد . خبر آن پرنده كوچكي كه درباغ خوابگاه خودش را به دار آويخت . پرنده اي كه از بالاي ساختمان دانشكده خود را به پايين انداخت و پرنده اي كه ....
آخ اينهمه پرنده كه مي روند . نسل ما منقرض خواهد شد . خدايا به ما كه بال پرواز نداريم قدرت بده روي اين خاك و روي اين زمين سفت و سخت ياد آنها را زمزمه كنيم .
دلم براي بوي زندگي تنگ شده . كاش نمي رفتند و فرصتي ديگربراي صحبت و شعر و نفس مي گذاشتند.
دلم گرفته

هزارسال پيش يه دوستي داشتم كه برايش يكي از نوشته هايم رافرستادم. نوشته ام را خيلي دوست داشتم ولي اوبرايم نوشت كه از نوشته هاي روزمره ام بيشتر لذت مي برد و نوشته قاصدك مرا دوست نداشت . اختلاف سليقه بود يا درك ناقص !
امروز من و او وبلاگ داريم . او كمتر روزمره مي نويسد و من سعي مي كنم روزمره نويسي كنم ! او موفق شده اما من ؟ ديگر نه آنم كه بودم و نه اينم كه هستم .

يه عالمه زورمي زني كه تكون بخوري . فكركني . رشد كني . باخودت روراست بشي . توي اين مسير مشت مي خوري . لگد مي زني . حذف مي شي . حذف مي كني . قطعه مي شي . قطعه مي بيني . دايره مي شي . راه مي افتي و به هزار جا مي رسي . بعضي جا مي ايستي بغضي جا زياد بغضي جا ها كم . مي ري مي ري . انتخاب مي كني .
دوباره از اول ....حالا هر كي به صيغه خودش . نه از اول . برگشتي نيست . هيچ نقطه اولي دوباره نيست . پس از اول فقط مي توني بازبيني كني . اگر موقعيتها و حوادثي كه برات بوده خوب يادت مونده باشه يه بازبيني كامل مي كني . بازبيني هم سخته ربطي به اون حس هاي كوتاه مدت نداره . شايد اين هم مثل همه اونهاي ديگه بي اصالت بشه ولي با همه اونها فرق داره . بازبيني يعني نتيجه نامعلوم . يا اين وري يا اون وري .
يك روز . يك هفته . يك ماه . يك سال . يك عمر بازبيني طول مي كشد . هوشيارانه و هوشمندانه اش اينه كه نه زياد كوتاه باش نه زياد طولاني كه به نتيجه اش بشه مطمئن بود و بانتيجه اش بشه زندگي كرد .
ديشب گفتم كه بازبيني ام داره تموم مي شه . چرا ؟ چون حالم خيلي خوب بود احساس مي كردم چيزي براي نگاه كردن نمونده . جرات نمي كنم نتيجه اش را رسما اعلام كنم .
مي ترسم اصالت بازبيني هم از دست بره . امروز بگم و فردا پشيمان شم . حال در پس بازبيني ام . دروه اي كه نشستم تا اون لرزش ها ي آخر ( مثل پس زلزله ) هم اتفاق بيفته .
اما نتيجه هر چي باشه. يه چيزي اين وسط هست كه برام از همه اينها مهم تره . اون بلايي يا شايد موهبتي است كه برسر روح من دراين مدت آمده . آخ كه اين بكارت چقدرطول كشيد كه از بين بره حالا روحم گير كرده بود توي همون اتفاق تاريخي بكارت . فكر مي كرد كه بايد سفت اون چند سانت روبپاد كه ازدست نده . وقتي دادي رفت مي بيني كه بدون او هم اوضاع همون جوره كه بود . گاهي بهتر هم مي شه . پز چي رو مي دي . خلاصه از دس اولي خلاص شده بودم كه شعار بكارت روح ولم نمي كرد . آقا اينجا نظر كاملا شخصي خودم رو مي گم . بكارت روح هم به ندادنش ربط نداره . به كي دادنش مهمه .
حالا من و بازبيني و بكارت و سوراخ دائم ميزگرد گذاشتيم و صحبت كرديم قرار فعلي ما اينه :
بازبيني ادامه پيدا مي كنه تا آخرين پس بازبيني ها ( درآخر فكر تمام چاههاي فاضلاب كه تركيده را مي كنيم - بعضي از مردم آب آشاميدني هم ندارند بخورند و به نظرشون شرايط بحران است )
بكارت درحال تجديد نظر روي رفتارخودشه و قراره بتونه با خودش كنار بياد.
سوراخ مواظبه بي موقع درد نگيره و زيادي اداي بكارت رو درنياره (‌يه جلساتي با سوراخهاي ديگه براش گذاشتيم )
من . من به عنوان رئيس جلسه صورت مساله را بلند مطرح مي كنم و تصميم نهايي را با توجه به نتايج بدست آمده مي گيرم ( خسته نباشم )

Sunday, October 27, 2002

آدمهاي مشت خورده خوب مي دونن من چي مي گم .
سلطان بانو - صندوقخونه - قصه مشت توصورت و روبازي كردن و آسون گير بودن .
اگر يه ذره سخت گيرتر باشيم شايد كسي جرات نكنه مشت بزنه وبره و ما هم نمي ذاريم كسي تا آخر عمر كسي شرمنده ما باشه ( چي ؟ شرمنده ؟ كي گفت شرمنده ؟)
دستش بشكنه كه مشت زده تو صورت سلطان بانو ولي يه ذره كه فكر مي كنم مي بينم از پس سلطان بانو برنمي اومده . كم اورده و ناچار شده .
يكي از كلام . از مرام و از شعورش استفاده مي كنه يكي نداره و هركدوم از اينها را مثل يه مشت مي كوبه تو صورت آدم .
ولي نتيجه گيري سلطان بانو رو دوست دارم . كه بايد كم كم بوكسورها را شناسايي كرد و حيف عمر. يه چيز بهش اضافه مي كنم شايد تجربه شخصي باشه و درست هم نباشه
دنيا اسمش روشه يعني دني . پست
اينها همه دنياست . ولي تا وقتي توي دنيايي بايد درمورد خودت سخت گير ودرمورد ديگران آسون گير باشي .
تويي كه مي خواي زندگي كني و ديگران كه مي خواند دنيايي بمونند. فرق زندگي و دنيا داري اينه .