Wednesday, December 18, 2002

اون روز برف بود ؟ اون روز كه اون بغل گل نرگس را تا خونه برديم .
امروزكه برف مي ياد.

تا حالا دچار اين تفكر وگاهي توهم شده ايد كه اگر بخواهيد آدم مسوولي نسبت به خودتون و ديگران باشيد بايد بخشي از خاطرات و احساسات خودتون رو ناديده بگيريد .
من خيلي اوقات دچار اين تفكر و يا توهم مي شم ( توهم مي گم چون بهم مي گن خيلي خودت رو قبول داري كه اين طوري فكر مي كني )فكر مي كنم اگر الان به يكي زنگ بزنم وبگم چه طوري ؟ برف مي ياد . من ياد اون روزي افتادم كه تو برف با كون خوردي زمين . طرف معذب مي شه كه چرا من از واقعيت زندگيش دورش كردم وبردمش تو خاطرات نخ نما شده. يا مثلا چرا دست از سرش برنمي دارم يا مثلا چرا اون رو به ياد چيزهايي مي اندازم كه خوب بودند و الان نيستند . پس من خيلي اوقات اين كاررا نمي كنم و احساس مسووليت مي كنم وآدمها رو در زندگي كه انتخاب كرده اند تنها مي گذارم . بعد از مدتي معلوم مي شه يه عده را به حق و يه عده را اشتباها كنار گذاشتم . و اون وقتي است كه يكي زنگ مي زنه و مي گه : يادته اون روز كه .....
بعد من مي فهمم كه من و او يك خاطره مشترك داريم و اين خيلي خوبه و ذوق مي كنم .
اما يه بخشي از خاطرات آدم كه خيلي حسي وحالي است يكهو مي ياد سراغ آدم و آدم رو غافل گير مي كنه . مثلا برف . بارون . تگرگ . بوي عطري خاص . بوي گل نرگس . بوي ياس. بوي مرباي به . بوي ويسكي . رنگ ..... خيلي چيزها يكهو دل آدم رو هري مي ريزه پائين . و دلم مي خواد به همون سرعت به اون خاطره وصل شم . اما احساس مسووليت مي كنم . مبادا .....
ولي اصولا من احساس مسووليت رو دوست دارم .

آدم وقتي ... خل باشه و فقط بتونه ... شعر بگه اونوقت بايد هم ... لاگ هم داشته باشه ! دروغ چرا تا قبر .آآآآ

Sunday, December 15, 2002

موهاي بلند . جوان . خوش رو . مهربون . هميشه لبخند مي زنه ولي مسخره نمي كنه . نه مسخره نمي كنه مسخره هم نيست خيلي هم جديه . به قول مجله چلچراغ نسل سوميه .
ازمن حداقل يه 7 - 6 سالي كوچيك تره . دانشجو . عضو رسمي و غير رسمي خيلي تشكل هاست . ولي فعاله . خونشون دوره . نتونستم حتي تا مترو برسونمش . سه دقيقه نشست تو ماشين فكر كرد و بعد با همون هيجان هميشگي گفت كه خودم برم زودتر مي رسم . و راست مي گفت . كاش من هم ماشين نداشتم . و جاي او بودم . اين همه راه رو يا روزنامه و مجله و كتاب مي خوندم و يا چرت مي زدم . خسته نيست . هيچ وقت . منو كلي تشويق كرد كه بنويسم . اما تشويقش يه جور خاصي بود . من نوشتم . از نثرم تعريف كرد و من از قضاوتش درمورد نوشته ام مي ترسيدم . واقعا بد نوشتم . انقدر مي خواستم خوب بنويسم كه نشد . ولي هيچي نگفت . احتمالا فكر مي كند كه ما ديگه فسيل شديم . من دقيقا درمورد قديمي ها اون موقعي كه پر از شور و هيجان بودم واز صبح تا شب مي دويدم همين قضا وت رو داشتم .
منو يا د قهرمانهاي فيلمهاي انقلابي مي اندازه . از بينوايان گرفته تا ..... منو ياد كتاب چگونه فولاد آبديده شد مي اندازه . ياد گارد جوان . ياد .... و من خوشحال مي شم كه اينقدر شلوغ پلوغ نيست كه او آخر داستان كشته بشه . نه واقعا نيست . نه نمي شه . خودشون حواسشون هست . بهاي جان عزيزشان را بيشتر مي دانند . مي دانند كه اگر بهاي اينهمه نشاط و سلامت و جواني كه در جهت تحقق آزادي مي پردازند را خود ندانند تاريخ نخواهد دانست .
به من گفت :‌بچه ها حواسشون جمعه و اصلا بازيچه نمي شوند . ياد مقاله نشريه فردا ( دانشكده فني ) افتادم كه آقاي خاتمي ما مخلص شما نيستيم . ياد جوابيه به علوي تبارو يا د اينهمه درك دانشجوهاي اين نسل افتادم . ما هم مي فهميديم . فهم ما اينقدر سانسور و بسته شد كه درون خودمون ريشه دوند و فهم اونها اگر خدا بخواد در جامعه ريشه مي دونه .
موهاش بلنده . لبخند مي زنه و پله ها رو دوتا يكي مي ره . و در من شور زندگي ايجاد مي كنه .