Monday, June 26, 2006

دستش را کرد توی جیبش و لمسش کرد و بعد هم گرفتش توی مشتش. بعد هم فشارش داد توی جیب و دستش را درآورد و حلقه کرد دور میله. ضربان قلبش را می شنید و غرق تصاویر مغزش می شد مثل هر روز،‌ مثل هر بار، وقتی مامور کنترل در ایستگاه بعدی سوار می شد و مثل یک شهروند سالم بلیتش را نشون می داد. قلبش تندتر می زد. باید یک حلقه گمشده ای بین غربت و این اضطراب باشد و گرنه هر روز و هر بار قلبش اینقدر تند نمی زد. از تجسم جرمی که هیچ وقت صورت نمی گرفت، اینطور بال بال می زد. حتی یکی دو بار صحبتش شد که ترسی مبهم از کودکی یا شاید از وطنی که همیشه مجرم تلقی می شد، این طور ساده ترین و روزمره ترین عمل روزمره اش را دچار توهم اضطراب می کرد. و جز اینکه این توهم ذهنش را می کشاند به هزار گوشه و قصه و دست به قلم می برد و می نوشت ، هیچ لطف دیگری نداشت. دستش را گذاشت روی شکمش و ماهیچه های شکمش را فشار داد، سر چهار راه بعدی تصادف می شد و راننده موتور پرت می شد، پرت شد و افتاد و بیست متری سر خورد روی اسفالت و درست لب جدول کنار صندلهای مشکی و لاک پوست پیازی خاموش افتاد. اگر یک کم بیشتر در آن حال می ماند حتما دستش را می کشید دور لبهایش و بعد هم با انگشت آرام راه خونی که از زیر کلاهش می آمد را می بست. اگر چشمهایش را کمی دیرتر باز می کرد، اولین چیزی که در آن نگاه محو اولیه می دید خطوط صورت او بود. تصادف ، همه قصه های عاشقانه اش را یک تصادف می نوشت. حتی وقتی که قطار یک ترمز محکم می کرد و پیچ کابین جلویی می شکست و رد خون روی صورت خودش بود و همین مرد سی ساله با پیراهن تمیز و آبی اولین چیزی بود که نگاه محوش می دید. حتی سرش را می گذاشت روی زانوهایش یا برعکس سر موتور سوار را. دستش را کرد توی جیبش و یک بار دیگر لمسش کرد و بیرونش کشید. گذاشتش توی کیف و زیپش را کشید. باید یک چیزی در تصادف می بود. یکی از دو سر، فرصتی که بوجود می آمد بدون تلاش یا آن برشی از زمان که آدمها را قهرمان می کرد یا زمان را قصه می کرد و همه چیز همیشه در یک سرعتی اتفاق می افتاد که بعدها راهی جز بازسازی ذهنی بخشی یا همه داستان نمی ماند. اگر می پرسید که بقیه زندگی مگر چه گهی است؟ بهش می گفتم که همان تصادف است با سرعت کمتر . همان اختلاف هم یعنی فرصت. بعد انگشتش را گذاشت روی دکمه در. پیاده که شد مشتش را باز کرد و سیگارش را گذاشت روی لبش ، پشت چراغ دید که مامور به کسی برگه جریمه اش را داد. دیشب اخبار گوش نکرده بود. صبر کرد چراغ را رد کند و ببیند که کس دیگری سیگار روشن کرده باشد. شاید مامور بهش نزدیک می شد. باز دستش را گذاشت روی دلش.