Saturday, August 23, 2003

هر کاري کردم نشد تو بلاگر فارسي بزنم . تا بالاخره يه ماچ خرجش کردم و اومدم تو اديتور فارسي تايپ کردم .

گفته بودم که لازم نيست خيلي زحمت بکشي که يکي رو فراموش کني ؟
اينقدر بايد بگردي تا يادت بياد که کي قرار بود فراموش بشه .
بقيه اش آب خربزه است !

Friday, August 22, 2003

هر دفعه با دقت نگاهش می کنم . اول فکر کردم همون دختر بلند بالای خارجی است که آن شب باهاش رقصیدم . اون هم دامن سفید پوشیده بود. موهای بلند و بلوند داشت .اون نیست . این یکی خیلی لوند تره .
. گاهی فکر می کنم که داره برای کسی می رقصه و به منظوری . گاهی فقط روبروی من می رقصه . می دونه که حواسم بهش هست . ولی اصلا نگاهم نمی کنه . گاهی مثل اون رقاص آمریکای لاتین و گاهی شبیه اون یکی می رقصه .اصلا کاری به موزیکی که من گوش می دم نداره . باور کن چند بار از نزدیک نگاهش کردم . خودش هم واکمنی چیزی نداره . در بند هیچ چیز و هیچ کس نیست انگار . حتی موسیقی . فقط می رقصه .به موهای بلندش . دامن سفید کوتاهش . رنگ پوستش و حرکت دست و پاهاش و کمرش زل می زنم و یه جورایی تکرارشون می کنم . اینقدر حرکت سر و مو با بدنش هارمونی داره که خدا می دونه . اما هیچ کدوم ربطی به آنچه من گوش می دم

Thursday, August 21, 2003

چی می شه که یکهو دلم می خواد یه کاری بکنم ؟
بعد می کنمش
بعد فرو می ره
بعد هضم می شه
بعد دفع می شه
دفع شده اش خیلی بی ریخت و بد بو می شه
بعد یادم می ره که خوردنش خیلی لذت داشته
.
.
یک بار خوندمش خیلی ایهام داره
بذار روشن بگم :
یکهو یه حسی می یاد سراغت
مثل عشق
مثل دلتنگی
مثل تنهایی
مثل خواستن یکی این بغل
بعد یه کاری می کنی
مثلا دستی دراز می کنی
یا تلفنی می زنی
یا ملاقاتی می کنی
یا درآغوشی می کشی یا در آغوشی می غلتی
بعد........
آره این دقیقا
بعدش خیلی یه جوریه
اکثرا همین که براش یه کاری می کنی
انگار که بلعیدیش
سیر می شی
بعد می شینی تا از هضم رابعه هم بگذره
از من به تو نصیحت
درست همونی که فکرش رو می کنی
آره همون رو می بینی
مهم نیست که اول چی بوده
مهم اینه که این می شه
سر جدت
نشین بقیه اش رو هم نزن !!!


یونی عزیزم حتما بخواند !!

Monday, August 18, 2003

دستش را روی زنگ گذاشته بود.
زنگ صدای عجیبی می داد
در باید باز می شد
یک چشم نیمه باز کافی بود
و دستی که دراز می شد
و صدای زنگ ساعتی که خفه می شد
از سفتی تشک دیشب یک درد روی سه تا مهره آخر نشسته بود
پاها آروم می خزیدن پائین
که لنگر کرد و افتاد
این تخت همیشگی نبود
بلندتر بود
اینجوری اولین صبح دیگر شروع شد .