Wednesday, September 11, 2002

دركوچه هاي محله آنگومارا قدم مي زد
هوا صاف ، بانسيمي ملايم بود.
و هيچ وجدي را برنمي انگيخت .
نه آسمان پرستاره بود و نه باراني و نه رطوبتي .
چندين شب بود كه در چهارديواري اختياري خود تنها نشسته بود .
اما آنشب بيرون آمده بود . به قصدتنها بودن . اما اين بارتنها در كوچه هاي آنگومارا.
قرار بود در اين تنهايي فكر كند.
اما فقط يه سكوت و فضايي شبيه به آسمان آن شب در ذهنش آرام گرفته بود .
خودش را براي اين سكوت طولاني ذهن سرزنش مي كرد. درحالي كه بايد راه حلي پيداكند و تا پيدا نكرده آرام نگيرد ، چگونه است كه اينقدر آرام گرفته .
احساس گناه مي كرد. نا خودآگاه قدمهايش با سنگفرش پياده رو هماهنگ مي شد . يكي رو خط يكي تو خط يكي رو يكي تو ...
آخ . دوباره سيلان . دوباره هيچ .
اصلا قرار نبود رشته فكرش را به دست بگيرد . يه آرامش وسيع مانع هر هجومي مي شد.
به اصرار مي خواست فضايي غريب و شاعرانه بيافريند اما انگار غربت ، شعرو حتي غم كمرنگ شده بود .
همه چيز اصالت خود را از دست داده بود.
ياد روزهايي افتاد كه براي حل يك مساله روزها و شبها به چله مي نشست و فقط شجاعت كم داشت . آنروزها جوان بود اما امروز هم هنوز جوان بود . شجاع تر هم بود ولي ديگر هيچ عشق و درد وغمي براي او شروع يه بازيگري جديد نمي شد .
درست مثل بازيگر كهنه كاري بود كه در قالب نقش خود فرو نمي رود . خودش از نقشش پررنگ تر شده بود .
اين بار روي صحنه كوچه هاي آنگومارا بازي آرامي مي كرد. همه غريزه بود.
نمي خواست باور كند كه قد و قامت زندگي او را تسليم خواهد كرد و همين كوچه ها را به خانه آرام آرام طي خواهد كرد و اين بار هيچ چيز براي مدت طولاني ذهن او را به خود مشغول نخواهد كرد
براي شجاعت ، عشق ، درگيري و هر تكون و رشدي خيلي تلاش كرده بود .
آنچه امروز بود يا واقع بيني بود يا استراحت .