Wednesday, March 29, 2006

اصلا رویت رو برنگردان، حالا دیگه خیلی دیر شده با اون ذوق و شوقی که رفتی فکرش را هم می کردم که قدم اول را برنداشته همه چیز دستگیرت بشه . خیلی دراماتیک شدن نداره هر چند کلماتش را که کنار هم بچینی شبیه به شعبده یا شاعری می شه . دفعه دیگه ! اگر دفعه دیگه ای درکاربود ، برو سراغ معمولی ترش اینها که چشمهاشون قلمبه زده بیرون بیشتر بعد از مرگ شبیه به جنازه می شن تا اونهای دیگه. سرزنش هم بخشی از هستی تو شده و گرنه منعت می کردم. یادت بندازم که امشب چقدر شب خوبی می شد که شده بود بیشتر سر عناد بر می داری. پس بشین و زوزه بکش که هوا بوی ماهی مرده می ده. برو ظرف زیتون را بردار و سیر بو بکش تا یاد سبزی پلوش هم بیافتی . دالی نشم که تو منو می کوبونی کنار هشتاد فانوس و با هر دوده اش یا حسین می گی . تو همه چیز رو به اعتنا و عشق و علقه ربط می دی و گرنه آدمش گفت که آبشون باید فیلتر می شده. همین که صبح یک دست توی آستین و می دویدی از در بیرون مگر غذاشون را ندادی. حتی یک حرکتی شبیه به بوسیدن و نوازش هم انگار تا کلید در قفل می چرخید کردی. غذاشون را نخوردن چون می خواستن بمیرن نه اینکه سر گشنه به قبر گذاشتن که. قتل چیه، توری را یک ماه بود که باز گذاشتی کدام گربه جربزه این کار را داره . کار سرایدار هم نمی تونه باشه نه حتی ته سیگار. اصلا بگو سم . مگه اینطوریه. مسمومیت البته بی راه نیست چون اصلا شبیه به مرگ آنی نیست اینطور که کنارهم دراز کشیدن و آرامیدن. بگو فریدون خان آن دنیا یک دهن ماهی جان ماهی جان بخواند. هیچ آدمی از بی اعتنایی نمرده ماهی که جای خود دارد. برو گارانتی شان را پرت کن توی صورت مردک و دو تا شیر ماهی بستون. اقلا سینه یکی را سفره می کنند قبل از هر قلندری از این دست. آرام بگیر. بهتر از آن بود که شب می خزیدند زیر لحافت و خفه می شدند. آرام و بی صدا، از مسمومیت یا عقده توجه یا هر کوفت دیگری . یک شب هم با برگ سبز می رسی خانه و می بینی ماهی ها مرده اند.

Tuesday, March 28, 2006

یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟ ها ها ها ها ها آخ ها ها ها !دوستی کی آخر آمددوستداران را چه شد؟
بیا بشین اینجا پیش من، کف دستهامون رو می ذاریم زیر رونمون و کمی به جلو خم می شیم شاید این وسط تابی هم خوردیم . بیداد با یه ذره آفتاب و سوز ملس این موقع سال می چسبه . بعد دستمون رو گوله می کنیم توی جیب ژاکتمون. من که بغض کردم فقط با پهلوی بازوت بزن بهم همین. من فقط بغض می کنم چون می ترسم که این لحظه بره و بشه خاطره و بعد من بعد از هزارسال بشینم توی شرکت و شجریان بذارم و چشمهام رو ببندم و بگم بیا بشین اینجا پیش من.