Thursday, October 25, 2007

حکایت دنبه و سینمای صامت

حکایت همان بز و جوی آب و اراذل محله شان که گفتند:‌ دیدیم دیدیم .... گر خواهی که کنی رسوا من را بیا ببین که دامنم چقدر بلند است. پوست نارنگی می پرانی توی چشم کی ؟‌ توشیرو میفونه.

آمدم بگم خوشی زده زیر دلشون. بعد از یک جایی آمد توی ذهنم، که زیر سرشون بلند شده. همان جور که از شیشه ماشین به رودخانه زل زده بودم گفتم: ‌

زیر دلشون بلند شده عموجان!

عموجان سبیل گزید و گفت آييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي

شبش عموجان را با آب تعمید دادیم. برای برادر کوچکش، مستر مک دوگال یک اسب مشکی دارد و یک تخت کینگ سایز که تنها رویش می خوابد. من دلم برای مایکل تنگ شده که وقتی بچه اش را می انداختم، خون جلوی چشمهایش را گرفت و دست به آسمان برد که دن کیوته بیا که برادرت را کشتند.