Friday, October 15, 2004

اين اتفاق خيلي ساده مي افتد. اينکه روبروييم را نگاه مي کنم اما همه حجم ديدنم را تصوير لبخند تو پر مي کند. آنهم فقط از گوشه چشم . من سرمست اينجور نگاه کردنت و اينجور ديدنم شده ام .

------------------

تصوير اول:
قرار است رقصت را بنويسم . رقص پيکرت را با آهنگي خيلي خودماني. در اتاقي که همان يک تصويرش در حافظه من خوش جا کرده . نوشتن مشق شبم بود و سرمشق را کسي مي داد که شوخترين طرب تو را باور دارد. آنهم به همان لحجه ساده شبه بندري اش . براي او بندري در همان اتاق زير شيرواني برقص و براي من به همان زبان خودماني .

تصوير دوم :
از جايم بلند مي شوم و دوباره دو قدم به عقب بر مي دارم . صدايش را بلندتر مي کنم و خيلي ساده روبروي سايه ام مي رقصم . مي داني چرا ؟ آخر اينجا آينه ندارد. بعد به ديوار نزديک تر مي شوم تا سايه ام واضح تر شود و درست همين جاست که ديگر بايد چشمهايم را ببندم و بقيه اش را تو برقصي . من ديوانه وار با فاصله اي که ديگر سايه ندارد فقط بالا و پائين مي پرم .

------------------

چرايش در همين حس ساده خلاصه که پسرک هر وقت من اسب مي شوم سري به توبيخ تکان مي دهد و تو فقط لبخند مي زني . من به زودي يک گله اسب مي شوم !
---------------------

Wednesday, October 13, 2004

بدو بدو ..... بعد دوباره .... بدو بدو...... اين وسطها که راه مي ري ....هي بگو ...مي رسم ..مي رسم ...
------------
خودم بهش گفتم بلندشون کن ... نه بهش گفتم کوتاهشون نکن... الان يه جور وحشي و خوبي شده .......ريخته يه ذره توي صورتش ..... هم نرمه و هم خوش رنگ ..... دستم رو توي فاصله کمي ازشون نگه داشته بودم ... و فکر مي کردم که اين دفعه اگر دستم بخواد به مويي بخورد... بايد بخواد که بخورد... از اتفاق خبري نيست ...
---------------
هر کي اراده کنه و سيگار نکشه ..... بايد قبلا فکرش رو کرده باشه که به جاش چي کار کنه .
----------------
بازگشت ... بازگشت يعني چي ؟ کاغذ و فيزيک و جابجايي و مختصات و ..بگذاريم کنار و به اين فکر کنيم که زمان مي گذره و هيچ جوري بازگشت به زمان قبل نداريم و ... اونوقت که خوب مطمئن شديم ... اينجاش رو هم مطمئن مي شيم که توي روابط انساني هم هيچ بازگشتي نيست. نمي شه جانم ...نمي شه به اون حس يا اون جاي قبلي که يه روزي تجربه اش کرديم برگرديم... مثال حي و حاضر و زنده اش اين سفر اخير من.. نه اصلا سفر اخير اون ...کلا سفر ... سفر نمونه يک جابه جايي است با عنصر بازگشت ..اما کافيه تخمش رو داشته باشي و يه سفر برگردي همون جايي که ازش اومدي .... بهت قول مي دم که فراموش مي شي !!!
-------------
هرچي درباره بازگشت گفتم رو بعدا دوباره مي گم ! خيلي بي سر و ته شد... ته اش يه بغض بود از حجم عظيم از دست دادن يه عالمه رفيق بعد از حجم کوچيک يک سفر . يا شايدم يه بازگشت ... سر و ته اش رو خودم هم گم کردم .

Sunday, October 10, 2004

هر کي هر جوري دلش مي خواد درباره تو فکر مي کنه و هر جوري که بخواد قضاوت مي کنه و يک ذره زبونش بگيره قصاوت مي کنه و يه ذره ديکته اش بد باشه قساوت هم مي کنه .....هي گفتم ..اينقدر خودت رو براي کسي لوس نکردي که هيچ کي باورش نمي شه که تو هم مي توني لوس بشي يا دلت بخواد که خودت رو لوس کني ... بعد با بعضي ها شروع کردي از اول لوس شدن و لوس کردن ...حالا راه مي رن مي گن تو چقدر لوسي.... بعضي اوقات گاهي لوس مي شي و گاهي جدي که بدونن تو هر دو مدلش رو مي توني باشي .... بازم مي گن اين که تعادل نداره بابا ..... خلاصه که لوسي مال مامان و تو هم مال خودت !
راستي اين پست آخر رو که نوشتم . توي برداشت دوم داشتم اداي آدم از همه جا بي خبر و سوسول رو در مي آوردم .. اما همه ( به تعداد نظرات نگاه کنين !)فکر کردن من دارم جدي جدي غر مي زنم ..يعني سابقه ام نشون مي ده که اينقدر لوس و ننرم ؟!!!!!