Monday, February 08, 2010

هم بی سر و ته و هم بی توضیح:

باور کن فراموش کردن قدم اول فاصله گرفتن است. فاصله گرفتن از همان یک خرده مسوولیتی که به رسته ی آدم داشتی... اگر قدم اول هم نباشد عارضه اول است.

تمرین که نمی کنی فراموشت می شود. اوایل فقط دست خطت خراب می شد و ژستهایت باور مردمان، حالا دیگر نگاهت هم نمی کنند. باور کن!

پیوستِ غربت فراموشی است. دیگر از تلنگر های مادری خبری نیست به خودت بیایی می بینی آخرین تلنگری که خوردی همان بود که پشت سرش با سر رفتی توی جوب!

این قیافه های غیر مد ولی کپی شده هم که می سازی مال کافه های همانجاست که از درش که بیرون بیایی باید یا دست فرمونت خوب باشد یا دویدنت. اینجا آنجا نیست. آنجا بخشش تمرین می خواهد. اینجا این که نگویی : Sorry!

اینجا کسی محکومت هم نمی کند. محکومیت برای «‌دیگران» است ...حواست باشد به رنگ و لهجه کسی بر نخورد تا حسابی وارد به امور شوی.... اینجا کرخ می شوی و اسمش را می گذاری پوچی ... اینجا خرفت می شوی و اسمش را می گذاری جهانی شدن، اما هنوز مزه دهانت از خورشت قیمه آن طرف تر نمی رود.

اگر برای حالت اسم نگذاری چی می ماند که این دو نفر و نصفی لنگه خودت بمانند و برایش جوک ببافند! در این راه که می روی منتقد می شوی و آخرین کتابی که خوانده ای می شود مجله اقتصادی با حاشیه قرمز. دست بالا گرفتم که نگفتم سه لینک رایج در فیوریتت!

از فراموشی اش بیشتر دلگیر شدید یا بی حسی اش؟

اینجا دوست کم است اما قهر آسان، چون کار مشترکی دیگر وجود ندارد چه برسد به حس مشترک. و بعله ... اشکال دارد.... اینهمه بی حسی اشکال دارد.

این حس که می گویم کجا و آن حس که آلرژی می آورد کجا....

آلرژی؟! تجمل دنیای سیر و پر است. آدم گشنه را چه به حساسیت....«این» زندگی ست که فرصت تجمل دارد... من از حس دیگری حرف می زنم. از همان که ته لیست شماست اگر فراموشتان نشده باشد.

بین خواب و خوراک و مهمانی های دو زاری و جمع های غیر انتخابی به صرف یک قیمه پلو ملی و هابی های ورزشی یا سر به غم دیگری پایین آوردن... آخرین بار کجا بودی؟ اصلا آخرین بار که برای همدلی یا کمک پیشقدم شدی کی بود...کاش تمنا عادتم شده بود و تمنا می کردم این حوادث را به این آسانی فراموش نکنید.

الکی گفتید که انسانتان آرزو بود؟ گوشه قبایتان از هشتاد سالش هم گذشته و روز به روز حساس تر شد و حالا به مورفین بند است. اگر این راه که می روید به انسان ختم می شد امروز حالتان به یک تغییر قیافه شبانه بند نبود. به یک تلفنی که زنگ نمی خورد ، به نگاه آشنایی که گره می خورد اما باکی اش نیست ... بهتان که دوباره برخورد!!

....مورفین مال ما، آخرین موسیقی نوشته نشده و آخرین فیلم زیر زمینی مجانی مخدر شما.... خلاقیت سیری چند وقتی که گوری مگوری مان را لای لقمه های گوشت می چپانیم توی دهان بچه خپل همسایه... کف پاهای سیاه کلیشه ای بود که شعر داشت. زخم سر زانو و هفت سنگ ته کوچه ما را از شامپانزه های فلان قبیله تا مرز کودک انسان رساند.

حالا که همه چیز تمیز شده.. بچه هامان با کامپیوتر هفت سنگ می زنند و پدرانمان با اینترنت قمار... دیگر هیچ چیز به کراهت گذشته نیست. برای همین فراموشی آسان می شود.

به هر حال اگر بازی، بازی قهر و آشتی است. اگر بازی، بازی انتخاب بین این و آن یکی است. دیگر جای سوال نمی ماند که چرا ما را به خیر و شما را به سلامت.... از اینهمه بی حسی شما به « درد » دیگران و ادای توقعاتتان حالمان به هم می خورد. از اینکه اینقدر راه باز بود و باز ما راهمان را گم کردیم ملولیم... قد و قواره سوزن و جوالدوز هم دستمان هست.... بی خودی انتظار لبخند دارید. این یکی دیگر جوک نیست...