Saturday, July 09, 2005

سلام
کلي دلم برات تنگ شده ، با اين که حرف زديم ، کلي دلم مي خواست که الان اينجا بودي و از اين همه احساس نياز اول دلم به شور مي افته و بعد به يک خلسه اي فرو مي ره . حس اينکه درستش همينه ...
فقط يک چيزي گاهي منو اذيت مي کنه و اون اينکه که چقدر تو مهرباني مي کني، هيچ نمي شه خط چوب کرد که کي بيشتر دوست داره يا احتمالا کمتر، اما گاهي مي شه مهرباني ها را شمرد و تو چقدر حسابت پاکه .
خوشحالم مي کني، عجيب و عميق. نه سکوت هاي طولاني ، فقط گاهي حرف زدن. کاش الان هم خوابم برده بود.
راستي از انفجار قطارها حرف نزديم و از جريان مجلس آلمان و از همه حجمي که بايد مي گفتيم. آنجا خبرها داغ داغ است؟ سيگار مي کشي؟ آن دخترک که از پشت شيشه نگاهت کرد و تو بلند بلند خنديدي من نبودم؟
هيچ کس به مهرباني تو نيست. اين زجه مويه نيست که هي مي نويسم و هي يادآوري مي کنم. اين يک حرکت کاملا ناخودآگاه است براي کم کردن از حجم حس . عجب حماقتي است به چوب زدن هر چه عرق و علق است ، من نه بي دليل سرزمين تو را دوست دارم با اينکه بوي لهجه مي دهد. همين استادمان که گفتم.
راستي فکر مي کني براي تو پيغامي از من بياورد؟
آن روز صبح را يادت هست که بيدار شدم و هنوز چهره قاب عکس روي ديوار در ذهنم هست ؟
تو باور مي کني که من شامه خوبي دارم . پس باور مي کني که اين فقط مزه مزه کردن زندگي است با همه خوب و بدش و من هرگز فرقش را نفهميدم.
يادت هست آن روز که توي حمام ايستاده بودم و خيره شده بودم به همه وسايلي که جلوي آينه چيده شده بود. چيزهاي بهمين سادگي مرا برد به فضاي يک داستان.
درست شبيه به فال حافظ؟ کسي اين را گفت ؟ فقط مي دانم که شباهتش در تصادفي بودن رسيدن واژه هاست.
برايم شعر بخوان، همان که واژه هايش بي هيچ تصادفي تو را با خود مي برد و هر بار با يک سکوت باز مي گرداند.
صداي تو از جنس حضور است .
و من دلم به تصوير غربتي خوش است که قالب چهره تو شده. راستي من هم برايت عکس تازه مي فرستم .
روزي همين غربت ما را کنار هم خواهد نشاند.
و ديگر هر ناقوسي صداي بي خبري مي دهد و من مي خندم و من مي رقصم و حتي ديگر اشکهايم را پنهان نمي کنم .
من هنوز مسافرم،
و تنها تو ايستاده اي در چهارچوب در و نمي گذاري که من به عقب برگردم.
قصه ام را که گفتم يک چيز جا ماند وقتي گفتم که حالم بد است، شايد يادم نبود که از بي هويتي خاطرات بگويم. که مي آيند و چقدر هميشه به احترام بالاي مجلس مي نشينند و ميزبان انجام وظيفه . اين حالم را بد کرد. من براي ديدن کس ديگري رفته بودم. حوصله ام سر رفت . اما مي شد فهميد که چقدر بازار مکالمه داغ است.
من سيب پوست کندم تا ميهماني به نهايت بي رونق شود.
دلم برايت هنوز تنگ است.

Monday, July 04, 2005

چقدر آرام و چقدر امن
چقدر جسور و چقدر پرحرف
همه اش را با سر همين خط کش فلزي که پاکت نامه را گشود، بريد و چيزکي بي سرو ته را باقي گذاشت .
بعد دمش را گرفت و همراه انگشتانش فرو کرد در شيشه مرباي خالي که حالا تا نصفه آب داشت.
روي زانوهايش خم شد و خيره شد به قطر ساقه که حالا بزرگ تر به نظر مي آمدو فقط زمزمه کرد.
اگر ريشه کند ...
بعد صاف شد و شيشه را بلند کرد و کنار بقيه گذاشت
جلوي دونه دونه شان خم شد و به ريشه هاي قطور نگاه کرد.
بعد يکي را جلو کشيد و آبش را عوض کرد.
چراغ را خاموش کرد. لامپ اتاق کناري را عوض کرد برگشت و لامپ سوخته را رها کرد .
توي آشغالي . همانجا ايستاد تا صداي تلقش را بشنود. سوخته بود که .
دوباره جلوي شيشه خم شد. به جاي ريشه ندوانده يک چشم ديد. قرار گذاشت که باور کند تصوير چشم خودش را ديده
....
و اين قرار براي مدتي توي شيشه مرباي خالي مي ماند.

Sunday, July 03, 2005

نمي دانم چندمين بار بود که زيپ جلوي کوله پشتي اش را باز مي کرد و مي بست. هربار با يک آرامش خاصي و هر بار فقط صداي موزيک را کمي بالا يا پائين مي برد. انگار که هيج جوري صدا در آستانه مطلوبش نبود. هربارکمي بلندتر يا کوتاه تر. موقع توقف کمي بييشتر از معمول قطار در هر ايستگاه دوباره دستش به سمت کوله مي رفت. درست وقتي صداي گوينده قطار نام ايستگاه بعدي را اعلام مي کرد، ديد که مرد جوان کنار خيابان به رقصي در آمده ، يا شايدم صرع . بي اراده صداي موسيقي که با حرکات سرو بدن مرد سينک شده بود را زياد کرد و بعد لرزش خفيفي در دستانش حس کرد. صداي چرخهاي تمام فلزي قطار روي ريل توي تونل سياه پيچيد و ديگر کلمات را نديدم که چگونه روي کاغذ آمد. قطار که از تونل بيرون آمد هوا باراني بود. يا شايدم کمي قبل تر درست وقتي که دخترک کنارش نشست و نفهميد. بوي بيستکويت مي آمد و بوي چيپس بوي مهماني هاي کودکي همان يکي دو باري که رفته بود. چشمهايش را بست تا تصوير النگوهاي رنگي پلاستيکي او را ببرد تا همان النگوهاي پهن رنگي ، با رنگهاي شاد ، بايد انگشتهايش را تمام مدت از هم باز نگه مي داشت تا نيفتند و تصوير زنانه اش خط نخورد. مثل کفشهاي عمه جون، بزرگ اما نه به بزرگي کفشهاي بقيه زنها ، با پاشنه هاي بلندتر از بقيه کفشها ، گاهي به اثر پنهان عمه جون در بزرگ شدنش فکر مي کرد. اگر عمه جون اينقدر ريزه ميزه نبود او به آن زودي از او بلند قد تر نمي شد، حتي پسر عمه جون هم او را کنار مي کشيد و او را مي بوسيد و انگار اصلا اين رسالت آن خانواده بود که زن باشد. صداي چرخهاي قطار عوض شد، انگار که دور همه چرخها پارچه کلفت بنفشي پيچيدند. ديگر صداي فلزي نمي آمد، صورتش را به شيشه چسبانده بود و خيره شده بود به ريل قطاري که کنارشان حرکت مي کرد و تمام فلزي بود. سنگهاي ريز با سرعت عبور مي کردند و به رنگ موکت هاي آمريکايي شده بودند. همانها که با کفشهاي خيس رويشان قدم زد و هيچ کس نفهميد. اما مادر هنوز مي گفت موکتهاي سبز خانه شان خيلي عمر دارد. آنها فقط نقشهاي پنهان محشري داشتند و گرنه خيلي زبر بودند و گاهي تا ته خاطرات مي رفتند. خاطرات را هر بار دو دسته مي کرد و هر بار بعد دوباره به همشان مي زد ، گاهي سوار قطار ، گاهي زير آفتاب با چشمهاي بسته ، چقدر همه جا قرمز مي شد. زير باران خاکستري و سبز بود و عجب محشري بود ، انگار که از بدها شروع مي کرد و آن حس عجيب مي آمد روي دلش بعد مثل گل گلگير سر مي خورد و مواج و آرام مي ريخت پائين و از آن زير نقره اي متاليک تميزي معلوم مي شد. متاليک برايش همان نقره اي بود هميشه و چقدر اين کلمه جلوي پسرها برنده اش مي کرد وقتي بحث ماشين مي شد اين يکي از کلماتي بود که يک بار مي گفت و هميشه آنها فکر مي کردند که خيلي مي داند ولي علاقه اي به حرف زدن ندارد. هنوز هم متاليک در ذهنش همان نقره اي بود. يک جور نقره اي شيک و مغرور، مثل ماشين برادرش ، اگر همه نمي گفتند که ديگر بزرگ شده است سالها پيش آن ماشين را به مجموعه ماشينهايش اضافه کرده بود. اما همه را مثل يک خانوم بخشيده بود. ايستگاه آخر همه پياده مي شدند. ترسيد ، ترس جاماندن ، مثل هميشه آرام ايستاد تا همه رد شوند و بعد آخر از همه راه افتاد و همه دلهره جا ماندن را با حس قهرمان شدن يکي کرد. هر دو يک شور داشتند. نگاهي به دو سر قطار مي کرد و بعد مي ديد که قطار منفجر مي شود و او مي دويد و همه را نجات مي داد. تمام صورتش لکه هاي سياه بود. ديگر پياده شده بود، هواي متاليک بود.