Friday, July 23, 2004

بازم گذرم به این کوچه رسید و بازم همه بلندی و تنگی اش را از بحر رفتم و بازم همون حس همیشگی . یا شادیم همه همان حسهای همیشگی .
از روزی که محله مان را عوض کردیم. دیگر یادم نبود که چقدر وقتی دستم توی جیبم و یک سنگ را تا دم خونه می برم و یا کج و کوله برگها را لگد می کنم به امید یه صدای خش باحال و یا نگاه خیره پسرک و بوی نان داغ و خلاصه که همه را یادم می رود انگار .
امروز قول دادم که دیگر جمعه ها گذرم به این کوچه نیفتاد که در  محله جدید . جمعه ها آدمها تنها تر شادی می کنند.
-------
راستی تو هیچ خبر داری که محبتت به زمختی لژهای کفش همانی است که تو اصلا .... همین حیف حرف!
-------
دلتنگ که حتما می شوم. پشیمان هم می شوم . اما دیگر پشت دستم را داغ کنم که تخیل کنم .
-------
بحث خواهی نخواهی به غریبه می کشد. چه مقاومتی دارد این آشنایی .
-------
دیروز یاد دو تا دکمه افتادم که روزی چشمهای غریبه بود و یاد یه عالمه بوی دود.
دیشب دلم گرفت ..
دیگر بهم بر نمی خورد.
اما دوستی مان چرا به یک ساعت بغل نمی نشیند؟!!