Friday, February 24, 2006

امروز بدون پيش گويي خواهد گذشت. کاغذهاي کوچک رنگي را دونه دونه از روي ديوار کند و مچاله کرد توي مشتش ، بعد زير لب دونه دونه اش را تکرار کرد. نگاهش را برگرداند روي ديوار و بعد دونه دونه شان را از هم باز کرد و دستي کشيد روي چروکشان و دوباره چسباند روي ديوار. يک قدم به عقب رفت و لبخند زد. اينجوري خيلي بهتر بود. چيزهايي هست که نبايد فراموش شود. بعضي چيزها قبل از اينکه اتفاق بيافتد فراموش مي شود. مثل قراري که فراموش مي کنيم سرش حاضر شويم و بعضي هم بعدش فراموش مي شود. مثل قراري که روزي سرش حاضر شديم و امروز هر چه نبش خيابان را نشانمان مي دهد يادمان نمي آيد. حالا همين است که ديوار روبرو را هم پر کاغذ رنگي کرديم که ديروزي ها را هم يادم [ش] نرود. خوش هاش رنگ نرگس و بنفشه، ناخوش هاش هم پاپيروس!