Friday, January 02, 2004

mordeshoor oon technology ro bebaran ke dar khedmat man nemikhaad baashe!!!

Tuesday, December 30, 2003

اگر کاملا اتفاقي رويم را برنمي گرداندم و پشت در را نگاه نمي کردم . کاغذ سفيد کوچکي که به پشت در چسبيده بود را نمي ديدم.

« رد پايم را روي برفها دنبال کن . منتظرم: غريبه »

تمام انگشتهايم را شمردم ... برف نمي آيد.

Sunday, December 28, 2003

تمام ترسم همين بود. فرقي نمي کنه . مي دونم. اما انگار مي ترسيدم که اينقدر نزديک باشد . چهره سبزه و لبخند صميمي تو و آن خرماهاي دستچين شده را يادم نمي رود.
امروز که خواهر و برادر و مادر و پدرخودت رو دست چين مي کني و ميان خاک سرد ...٫
حميد جان دلم عجيب گرفته . جاي من اينجا نيست . اين را مطمئن شدم.

خبر که رسيد.
اولي : گريه و شيون
دومي: نفرين و ناله
سومي: دويد رفت کمک کنه
چهارمي : لعنت به خدا ...
پنجمي : لعنت به دولت ....
ششمي : لعنت به خودش ...
هفتمي : هنوز داره گريه مي کنه
هشتمي : خودش رو سرزنش مي کنه که نمرده
نهمي : نمي دونه چي کار کنه
دهمي : کتاب دعا باز مي کنه
يازدهمي : تو مملکت غربت احساس گناه مي کنه
دوازدهمي : از قبل فکرش رو کرده بود. شغلش امدادگره
سيزدهمي : خودشو زده به کس خلي ٫
چهاردهمي : ...........
..........
من گريه نمي کنم . از شيون بدم مي ياد . از ناله و نفرين بدم مي ياد. با لعنتم کاري درست نمي شه . کسي رو سرزنش نمي کنم . خودم را چرا . نمي دونم چي کار کنم .
با کتاب دعا ميونه ندارم . به اندازه بقيه احساس گناه نمي کنم . اينقدر کس مغز نيستم که اينجور موقعها خودم رو بزنم به کس خلي . اما مي دونم که هميشه حسرت خوردم که چرا يه امدادگر نشدم. عجب زندگي خوبيه . اينکه بدوني که بايد هرکاري از دستت بر مي ياد بکني . عجب خوابي مي شه اون شب . عجب بيداري مي شه همه اون شبها .