تمام ترسم همين بود. فرقي نمي کنه . مي دونم. اما انگار مي ترسيدم که اينقدر نزديک باشد . چهره سبزه و لبخند صميمي تو و آن خرماهاي دستچين شده را يادم نمي رود.
امروز که خواهر و برادر و مادر و پدرخودت رو دست چين مي کني و ميان خاک سرد ...٫
حميد جان دلم عجيب گرفته . جاي من اينجا نيست . اين را مطمئن شدم.
Sunday, December 28, 2003
Previous Posts
- خبر که رسيد. اولي : گريه و شيون دومي: نفرين و نال...
- اين حسي که من دارم خيلي ......... نمي تونم توصيفش ...
- آدم دقیقه نود ، اینو اون به من می گه ! آدم وقت ا...
- یه وبلاگ رو بستگی داره چه موقع راه انداخته باشی ، ...
- نمی فهمی ؟ واقعا نمی فهمی ؟ جان خودت نمی فهمی ؟ نم...
- دیگر نمی توانم سنگینی سرم را تاب بیاورم . سرم را ت...
- کلی درباب اینکه جنسیت معنا داره یا نداره حرف زدی. ...
- چند تا شعر از آقای محمدعلی شاکری یکتا، نمی شناختمش...
- دلم تو دهنم می زنه .نه یه ذره پائین تر. تاپ تاپ ت...
- این آقاهه همون آقاهه است که قبلا می گفت نسترن .......
0 Comments:
Post a Comment
<< Home