Sunday, December 28, 2003

تمام ترسم همين بود. فرقي نمي کنه . مي دونم. اما انگار مي ترسيدم که اينقدر نزديک باشد . چهره سبزه و لبخند صميمي تو و آن خرماهاي دستچين شده را يادم نمي رود.
امروز که خواهر و برادر و مادر و پدرخودت رو دست چين مي کني و ميان خاک سرد ...٫
حميد جان دلم عجيب گرفته . جاي من اينجا نيست . اين را مطمئن شدم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home