Sunday, December 14, 2003

دیگر نمی توانم سنگینی سرم را تاب بیاورم . سرم را تکیه می دهم به صندلی . حالا دیگر این خطوط سفید خیابان نیستند که به سرعت می گذرند. سرشاخه درختان است و آسمان که سیاه است. ماه سر یک پیچ پیدایش می شود. نور سفید که خیره ام می کند . دست از سرم برنمی دارد . شاهدش همین ترانه است که به گوش می رسد. اصلا همین ترانه مرا به اینجا آورده . به کویر . در کویر نشسته ام ، چهارزانو. خیره به روشنی خاک به تیرگی آسمان، تا چشم کارمی کند . ماه آن بالاست . حرکتی زیر رانهایم تکانم می دهد. عقربی ، کژدمی یا شاید گربه ای ، نمی دانم هرگز درکویرنبوده ام . این یکی حتما سوغات سینماست . حتی تصویر من که درهیبت مردی چهارزانو در دل کویر آواز می خواند زاییده تخیل من نیست . چشمانم را باز می کنم ، جاده بی پیچ و تاب . تا انتها هزار ماه را به تیرهای بلند فلزی آویزان کرده اند. همان نور سفید است که خیره ام می کند. یکی پس از دیگری . به سرعت عبورمی کند. سریعتر و سریعتر . یکی است . نگاهم را که ازیکی بردارم . تمام است . چراغهای سفید خیابان تا آن ته منظم ، به فواصل یکسان چیده شده اند . حالا از همه شان نور سفید سر ریز می شود. می ریزد . کش می آید .تاگونه ام خیس می شود. دیگر دستم آمده . باید صبر کنم تا اول از چشمم سرریز شود. بعد باید هم زمانی را رعایت کنم . درست وقتی چشمانم پر می شود. نور سفید سرازیر می شود. بازی ام گرفته . چشمهایم را می بندم . از پله های ساختمان قدیمی خوابهایم دوتا یکی پائین می آیم . همان بوی زنگ آهن همیشگی در فضا هست .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home