اين حسي که من دارم خيلي ......... نمي تونم توصيفش کنم . يادمه هرکي مي رفت خارج مخصوصا اونهايي که به آدم خيلي نزديک بودن . هي تعريف مي کردن که هرچيزي که مي ديدن اونها رو ياد يکي مي انداخته . آنقدر اين حالت تکرار مي شده که اساسا خودشون از چيزي لذت نمي بردن . حالا شده حکايت من .
امروز همه چيز منو ياد يکي مي اندازه . از ابرها که مطمئن شدم نمي شه روشون نشست تا پژوي ۲۰۶ و ..........پس معلومه که اصلا از لذت مذت خبري نيست.
فقط بغض و دلتنگي ........!!!
----
درضمن اين بحث دموکراسي و حکومت و دين و ......... اصلا ربطي به کافه نداشت و ياد آوري اينکه من چقدر دلم تنگه براش .
----
خاک بر سر من غربتي کنن .
-----
از همه کساني که صميمانه يک فندک زيپو به من هديه کردن کمال تشکر رو دارم . حتي اگه دلم مي خواست که همون وسط ماچشون کنم و نکردم .
-----
من به اندازه کافي عطر دارم . لطفا ديگه کسي زحمت نکشه .
-----
جاسوئيچي سخت بيشتر آدم رو يادتون مي اندازه تا آسونش .
------
کي مي دونه چه جور کلاهي به من مي ياد.
Friday, December 26, 2003
Previous Posts
- آدم دقیقه نود ، اینو اون به من می گه ! آدم وقت ا...
- یه وبلاگ رو بستگی داره چه موقع راه انداخته باشی ، ...
- نمی فهمی ؟ واقعا نمی فهمی ؟ جان خودت نمی فهمی ؟ نم...
- دیگر نمی توانم سنگینی سرم را تاب بیاورم . سرم را ت...
- کلی درباب اینکه جنسیت معنا داره یا نداره حرف زدی. ...
- چند تا شعر از آقای محمدعلی شاکری یکتا، نمی شناختمش...
- دلم تو دهنم می زنه .نه یه ذره پائین تر. تاپ تاپ ت...
- این آقاهه همون آقاهه است که قبلا می گفت نسترن .......
- - آخه آدم تو این هوا . امتحان می گیره ؟!! - خوب ب...
- هنرکرم ورزیدن ! توی یک کوچه دارم می رم ، یا توی ا...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home