Friday, December 26, 2003

اين حسي که من دارم خيلي ......... نمي تونم توصيفش کنم . يادمه هرکي مي رفت خارج مخصوصا اونهايي که به آدم خيلي نزديک بودن . هي تعريف مي کردن که هرچيزي که مي ديدن اونها رو ياد يکي مي انداخته . آنقدر اين حالت تکرار مي شده که اساسا خودشون از چيزي لذت نمي بردن . حالا شده حکايت من .
امروز همه چيز منو ياد يکي مي اندازه . از ابرها که مطمئن شدم نمي شه روشون نشست تا پژوي ۲۰۶ و ..........پس معلومه که اصلا از لذت مذت خبري نيست.
فقط بغض و دلتنگي ........!!!
----
درضمن اين بحث دموکراسي و حکومت و دين و ......... اصلا ربطي به کافه نداشت و ياد آوري اينکه من چقدر دلم تنگه براش .
----
خاک بر سر من غربتي کنن .
-----
از همه کساني که صميمانه يک فندک زيپو به من هديه کردن کمال تشکر رو دارم . حتي اگه دلم مي خواست که همون وسط ماچشون کنم و نکردم .
-----
من به اندازه کافي عطر دارم . لطفا ديگه کسي زحمت نکشه .
-----
جاسوئيچي سخت بيشتر آدم رو يادتون مي اندازه تا آسونش .
------
کي مي دونه چه جور کلاهي به من مي ياد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home