Nahayat
Monday, November 28, 2005
وقتي ويار داره هر بويي باعث مي شه که عق بزنه . بهش مي گم چه بويي مي ياد. مي گه : قهوه ،شامپو، مخفي کاري ، سيگار، برف، روزنامه، خشک کن، عطر، دروغ ، قطار، روغن ماشين، دهن بغل دستي، خيانت ، غذا ، سير، خيانت ، نارنگي ، فلفل سياه، آدامس نعنايي ، ماشين کپي ، باز هم خيانت ... امروز بوي خيانت مي ياد. باز هم بهم الهام شد. از آن الهامها که وقتي نتيجه اش براي همگان معلوم مي شه همه کف مي کنند. اگر البته روم بشه که اين يکي رو با کسي قسمت کنم. امروز همه شهر بوي خيانت مي ده و هيچ ربطي هم به ويار اولين برف نداره.
Sunday, November 27, 2005
*
هنوز گودي کمرم توي صندلي چرمي فرو نرفته بود که شروع کرد به حرف زدن و حرف زدن و مهمتر از آن که يک ساعتي يک نفس ادامه داد و اگر وور وور از اعماق کيفش تا دسته صندلي صدا نکرده بود، نفس که حالاحالا ها بند نمي اومد.
- سلام عزيزم!
- ..
- پيش فلاني ..
شنيدن اسم من بود يا لحن حرف زدنش هر چه که بود من را از دست صداي يکنواخت و زنگش سر گفتن حروف « ز» و «س » خلاص کرد و منهم همراه همه هيکلم که نرم و آهسته فرو رفته بود توي صندلي رفتم و رفتم تا اعماق تخيلات آنروز که از ماجراي تو شروع شده بود. به تو هم فکر کردم. به تلفنت بعد از اين همه سال و اين همه وقت و درست شبيه به فيلمهاي سينمايي وقتي که من دستي به سر و روي زندگي ام کشيده ام و همه چيز به سامان است و تو کاملا فراموش شده اي ، که مچم باز باز شد که اصلا از اين خبرها هم نيست. اما اگر همه حدس و گمانهاي من درست نباشد و اينهمه حساب کلاني که من باز کردم همه به يک مکالمه دوستانه ختم شود من بر مي گردم دوباره به همان قصه ساختگي همه چيز سرجايش است و تو هم مي روي دوباره دنبال زندگي بوق و کرنا دار خودت. باز هم چيز زيادي عوض نمي شود چون اگر حتي همه چيز سرجايش نباشد ولي تو واقعا از زندگي من حذف شده بودي. اگر هم لغت حذف برايش خيلي گنده باشد اما يک چيز را مطمئنم و آن اينکه هر آدم تنهايي اگر از ضعف حافظه رنج نبرد به طور طبيعي روزهايش يا اقلا بعضي لحظاتش بالاخره جوري و به ترتيب و نظمي يا حتي بي نظمي به ياد آدمهاي گذشته و حال و آينده مي گذرد. اما اعتراف مي کنم که سالهاست که درصد کمي به تو مي گذرد مگر کسي يک تردستي جذاب با دستي ورق جلوي چشمهاي من به نمايش بگذارد و يا پسرک جوان ريقويي قيافه باهوش و کاردرستي به خودش بگيرد. اين درست همان چيزي است که من را به ياد تو مي اندازد. اينها همه غير از پيغام مختصر و عجيب تو است که حالا همه اش به اين فکر مي کنم که يعني چي . اين سوالها هم از دسته سوالهاي ممنوعه است که از هيچ کس نمي پرسيم و نمي پرسم چون ممکن است همين دو جمله که به نظر من کلي حرف دوپهلو دارد از نظر بقيه بي حس ترين و خنثي ترين احوال پرسي دنيا باشد. آنهم بعد از اينهمه سال .....
اين صداي تقه هم کلي با خودش ژست همراه دارد. يعني اصلا مهم نيست که آدم خوش ژستي بوده باشي يا نه . به محض اينکه از اين گوشي ها مي خري يا با انگشت اشاره دست ديگر هلش مي دهي تا بخورد به سر ديگر و بقويد تق يا با شست هلش مي دهي و مي گويد تق . من ترجيح مي دهم آن را کف دستم بگذارم و به آرامي با دست ديگر و نه فقط با يک انگشت تا لبه ديگر مشايعتش کنم و حتي نگويد تق !
اعتراف مي کنم که به خودم که آمدم داشت مي گفت که همينجور لنگ مي زند و شاخ شده است و جلوي من راه مي رود ، راه هم نمي رود، مي لنگد. يک در هم نبود بلکه چهار در بود . وحشتناک بود . يک دستم درست پشتش بود و با دست ديگر دري را باز مي کردم که روانه اش کنم که چرخ زده و نزده مي ديدم که از در ديگر کله کشيده اند و ما را مي پايند. حتي يک بار ديدم که در آسانسور عقب و جلو مي رفت و بنگ بنگ پشت سر يکي شان مي خورد اما همچنان با چشمان ورقلمبيده اش زل زده بود به ما . از آن بدتر هر بار که مي خواستم در را ببندم در مي خورد به شانه اش يا گوشه چشمش، همانطور که با انگشت آنها را نشان مي داد. عين يک بچه کودن عمل مي کرد و نيشخند مي زد انگار که مسابقه باشد يا تلافي . خطرناک بود. مي داني همه آنها يا پليس مخفي بودند يا زرخريدي ، چيزي . آخر گفتم بپر! از همين تراس بپر! همين است که همينجور مي لنگد و شاخ شده ... گفتم اين خودش يک سبک است که داستانت با همان چيزي تمام شود که شروع شد. چشمهايش را آنقدر از هم دراند که دو تا مژه از هجم سياه و چسبناک آرايشش رها شدند. گفتم منظورم داستان نيست . منظورم اين بود. همين خواب. گفت اما او هنوز مي لنگد و شاخ شده .............
ادامه دارد.....
هنوز گودي کمرم توي صندلي چرمي فرو نرفته بود که شروع کرد به حرف زدن و حرف زدن و مهمتر از آن که يک ساعتي يک نفس ادامه داد و اگر وور وور از اعماق کيفش تا دسته صندلي صدا نکرده بود، نفس که حالاحالا ها بند نمي اومد.
- سلام عزيزم!
- ..
- پيش فلاني ..
شنيدن اسم من بود يا لحن حرف زدنش هر چه که بود من را از دست صداي يکنواخت و زنگش سر گفتن حروف « ز» و «س » خلاص کرد و منهم همراه همه هيکلم که نرم و آهسته فرو رفته بود توي صندلي رفتم و رفتم تا اعماق تخيلات آنروز که از ماجراي تو شروع شده بود. به تو هم فکر کردم. به تلفنت بعد از اين همه سال و اين همه وقت و درست شبيه به فيلمهاي سينمايي وقتي که من دستي به سر و روي زندگي ام کشيده ام و همه چيز به سامان است و تو کاملا فراموش شده اي ، که مچم باز باز شد که اصلا از اين خبرها هم نيست. اما اگر همه حدس و گمانهاي من درست نباشد و اينهمه حساب کلاني که من باز کردم همه به يک مکالمه دوستانه ختم شود من بر مي گردم دوباره به همان قصه ساختگي همه چيز سرجايش است و تو هم مي روي دوباره دنبال زندگي بوق و کرنا دار خودت. باز هم چيز زيادي عوض نمي شود چون اگر حتي همه چيز سرجايش نباشد ولي تو واقعا از زندگي من حذف شده بودي. اگر هم لغت حذف برايش خيلي گنده باشد اما يک چيز را مطمئنم و آن اينکه هر آدم تنهايي اگر از ضعف حافظه رنج نبرد به طور طبيعي روزهايش يا اقلا بعضي لحظاتش بالاخره جوري و به ترتيب و نظمي يا حتي بي نظمي به ياد آدمهاي گذشته و حال و آينده مي گذرد. اما اعتراف مي کنم که سالهاست که درصد کمي به تو مي گذرد مگر کسي يک تردستي جذاب با دستي ورق جلوي چشمهاي من به نمايش بگذارد و يا پسرک جوان ريقويي قيافه باهوش و کاردرستي به خودش بگيرد. اين درست همان چيزي است که من را به ياد تو مي اندازد. اينها همه غير از پيغام مختصر و عجيب تو است که حالا همه اش به اين فکر مي کنم که يعني چي . اين سوالها هم از دسته سوالهاي ممنوعه است که از هيچ کس نمي پرسيم و نمي پرسم چون ممکن است همين دو جمله که به نظر من کلي حرف دوپهلو دارد از نظر بقيه بي حس ترين و خنثي ترين احوال پرسي دنيا باشد. آنهم بعد از اينهمه سال .....
اين صداي تقه هم کلي با خودش ژست همراه دارد. يعني اصلا مهم نيست که آدم خوش ژستي بوده باشي يا نه . به محض اينکه از اين گوشي ها مي خري يا با انگشت اشاره دست ديگر هلش مي دهي تا بخورد به سر ديگر و بقويد تق يا با شست هلش مي دهي و مي گويد تق . من ترجيح مي دهم آن را کف دستم بگذارم و به آرامي با دست ديگر و نه فقط با يک انگشت تا لبه ديگر مشايعتش کنم و حتي نگويد تق !
اعتراف مي کنم که به خودم که آمدم داشت مي گفت که همينجور لنگ مي زند و شاخ شده است و جلوي من راه مي رود ، راه هم نمي رود، مي لنگد. يک در هم نبود بلکه چهار در بود . وحشتناک بود . يک دستم درست پشتش بود و با دست ديگر دري را باز مي کردم که روانه اش کنم که چرخ زده و نزده مي ديدم که از در ديگر کله کشيده اند و ما را مي پايند. حتي يک بار ديدم که در آسانسور عقب و جلو مي رفت و بنگ بنگ پشت سر يکي شان مي خورد اما همچنان با چشمان ورقلمبيده اش زل زده بود به ما . از آن بدتر هر بار که مي خواستم در را ببندم در مي خورد به شانه اش يا گوشه چشمش، همانطور که با انگشت آنها را نشان مي داد. عين يک بچه کودن عمل مي کرد و نيشخند مي زد انگار که مسابقه باشد يا تلافي . خطرناک بود. مي داني همه آنها يا پليس مخفي بودند يا زرخريدي ، چيزي . آخر گفتم بپر! از همين تراس بپر! همين است که همينجور مي لنگد و شاخ شده ... گفتم اين خودش يک سبک است که داستانت با همان چيزي تمام شود که شروع شد. چشمهايش را آنقدر از هم دراند که دو تا مژه از هجم سياه و چسبناک آرايشش رها شدند. گفتم منظورم داستان نيست . منظورم اين بود. همين خواب. گفت اما او هنوز مي لنگد و شاخ شده .............
ادامه دارد.....