Monday, March 20, 2006

دلش می خواد که برگرده توی تخت و سرش رو بکنه زیر پتو و رنگ خاکستری آسمون رو توی ذهنش رنگ سنبل و نرگس کنه و نوک انگشتای پاش رو بسایه به هم و آرام آرام خودش رو تکون بده و شاید هم اصلا انگشت سشتش رو بمکه و بی حرف پیش به خواب بره، برای همین هم هست که هر از گاهی سرش را به عقب خم می کنه و در کرخی خواب آلود سرش تصویر های نصفه و نیمه ای از خواب های دیشب یا پریشب یا همین دم دمهای صبح جان می گیره . دو تا ماهی قرمز با دمهای چهار پر یکی سرمه و یکی سرخاب دلش را در جلنگ و جلنگ سنگهای ته تنگ ضعف می برند و از همان بالا گردنش را می کشد و تنگ به یک دایره کامل می نشیند. چشمهایش را تنگ که می کند دایره ای نقش می بندد با دو خط نارنجی محو همین جاهم کش و قوسی به خودش داده و نداده دوباره دلش می خواهد برگردد توی تخت. هر آدم عاقلی می داند که اینها دلتنگی است که فراخ نمی شود مگر ساعتی یا چند ساعتی بگذرد. قدم که بیرون بگذارد سیلان هوای برفی و خاکستری بوی بهار و همه نغمه دلتنگی اش را به سخره ای بیش نمی گیرد و تمام. اما این عناد مشوش و خام می بردش تا آنجا که ظرف سمنوی از آب گذشته و تنگ ماهی ها را تاسفره ای که به صرف عادت امروز خاطره شده را به همین بس قانع باشدو بگوید ما هم دست از انکارمان برداشتیم و شبیه خیلی از آدمها به هوای دلمان انتری کردیم. جلوی آینه اول تصویرش را دیده و ندیده روبروی دومی دستی به سیاهی دور چشم کشید و گفت حالا گیریم که این حال سراغ ما نیامده بود که آمد حالا چه! و بعد آب به صورت رخوت حالش زد و گفت حالا بهتر شد ! مگر نه اینکه بوی اسکناس نو و سطح صیقل کهنه شده با اولین مواجیب رنگ چک زنگاری گرفت و دیگر هم جز در خاطره اش دیگر هیچ وقت مزه نکرد. حالا امروز یک شاخه گل نرگس که ما را پیر نخواهد کرد. ذق ذق رگی که پشتش را می کشید را بی کش و قوسی ول کرد و لباس را آسان سراند به شکل یک دایره لت و پار روی زمین و با انگشت سشت بلندش کرد و روانه کرد به کنجی و به سلیقه روشن ترین لباس را ورق زد و این حال یا هوس را به لباسی رنگ زد و به عطری نرگس