Friday, July 11, 2003

وقتی از دومین پله می خواست برود بالا, ناگهان یک درد یا شاید یک تیر کشیده شد از بالای قوزک تا بالای زانو. درد می کشید یا شاید هم می پیچید , آره می پیچید درست تر است . ولی این حسی که بود بیشتر کشیده می شد . بالا رفتن از بقیه پله ها همراه با همان حس عصبی بود. همان که توضیحش دادم . قرار نبود که از این حس عصبی نمایشی دیده شود. همیشه به بازی می اندیشید. به بازی هر چه که هست . هر چه که می آید . تجربه ای بود که خیلی زود بدست آمده بود. در همان کودکی . اگر درد را نمایش می دادی , توجه دیگران به تو جلب می شداما فاجعه دیگری در پیش بود. آنهم استراحت . استراحت یعنی بازی تعطیل . پس درد را نمایش نمی دهیم . قول ؟
حالا که نشسته پشت صندلی درد , یعنی همان حالت عصبی , دوباره آمده . وسط ضیافت . وسط اینهمه بحث . نمی شود نمایشش داد. اما کلمات اندک می شوند. کلام خلاصه می شود. بحث منقطع می شود. اینهم از نتایج نمایش ندادن آن است . این تجربه هم برای امروز کافی است !

Tuesday, July 08, 2003

- تو مثل اينكه اصلا ........... ؟
- !
- نمي فهمي كه من ......!
- !
- خيلي خوب ، ............!
- !
- اينطوريه ........... ؟!!
- !
- ديگه نمي خواي من .......... ؟
- !
- مي خواستي فقط .......؟
- !

( گريه مي كردم . جيغ مي زدم . خط و نشون مي كشيدم . فين خودم را بالا مي كشيدم و اشكام رو با استينم پاك مي كردم )

- خودم ........... .
- !
- كاري نداره كه ....
- !
- ديگه ......... .
-!
- اونهم حالا كه همه ....... .
-!
- يك مدتي ..........
- !
- اگه ............ ؟!!
-!
- يه دفعه ديگه ...........
-!
- بعدش ؟
- !
- بذار فعلا ................... .
-!
( اين طور نيست كه من نمي تونم ديالوگ بنويسم ، يا اينكه حرفهاي غريبه خصوصي بوده ، نه . ولي من فقط اجازه دارم حرفهاي خودم رو كامل بنويسم !!!!!)

يادت مي ياد در اوج عشق گفتيم بيا دستهامون رو بديم به هم .
بيا دستهامون رو با چسب دوقلو بچسبونيم به هم .
گفتيم " من مي خوام گاهي تنها باشم و در تنهايي به ديگري فكر كنم "
باور كرديم كه ما دو نفريم و بهتره كه دو نفر بمونيم ، حتي اگه يك عشق مشترك داشته باشيم .

يادت مي ياد كه اون دوتا از اول يك نفر بودن .
حالا ديگه يادت بمونه كه اونها هم انتخابشون نبود. انتخابشون جدايي بود . حتي اگر عشق مكتوب شده مشتركي داشتند.

يادت مي ياد كه گفتيم هيچ چيز جز مرگ نمي تونه ما رو از هم جدا كنه .
اونها گفتن هيچ چيز نمي تونه جلوي جدا شدن ما رو بگيره ، حتي مرگ !

يادت مي ياد كه اون از مرگ خوشش نمي اومد . از مرگ مي ترسيد .
يادت مي ياد كه براي مرگش گريه كردم ؟
حالا يادت بمونه كه اونها هم مردن . صحبت انتخاب بود. ولي ديگه مهم نبود.
حتي اگر من براي مرگشون گريه كردم .

يادت مي ياد مي خواستم بميرم . هيچ چيزي براي زندگي كردن نبود.
ترسيدم ، نتونستم بميرم .
آخ كه اونها يك عالمه چيز براي زندگي كردن داشتن ، نترسيدن . تونستن كه براي همه اون زندگي بميرن .

حالا ديگه مي دونم .
من و تو هيچ وقت نه انتخابي براي با هم بودن ( شايد هم جبري ) داشتيم . نه انتخابي براي زندگي كردن ( شايد هم جبري ) و نه انتخابي براي مردن ( شايد هم جبري ) داشتيم .

ما از اول بهم چسبيده به دنيا نيامديم .

Monday, July 07, 2003

ببين غريبه ! ديگه اعصاب برام نذاشتي .
مي خواي بري سفر ؟ خوب برو ..
اين راه ، اينم جاده دراز ...
داري مي ري غربت ؟
همين جا هم به اندازه كافي غريبه بودي .
ديگه رفتن نداشت .
اونجا دلت پيش كسيه ؟
چرا بي خبر؟
چرا بدون خداحافظي ؟
مي خواي بيام جلوي همه ....
مي ياما ..
مي يام جلوي همه ماچت مي كنما !