Friday, September 01, 2006

ناز نفس خانوم دریا!
http://www.darya-dadvar.com/

برین توی Album

اون بالای صفحه برین و آهنگ پنجم ( ماه پیشونی) رو گوش بدین.... شاهکاره!

گفتمش : چرا ماه پیشونی نا مهربونی ؟

گفت: می خوام بسوزونمت تا قدرم بدونی !!!

Wednesday, August 30, 2006

خشم نامه ، کودکانه ، داخلی ، یک روز بارانی

My anger letter

I wrote it , I posted it, I sat for a while, I changed my mind, I deleted it, this is what I did with my anger today, but I might still keep it, so next time I had something ready for my anger moments, and then I'll read it, I'll post it, I'll sit for a while , I'll change my mind, I'll delete it (hopefully!) and forget about my anger (hopefully!). but I might not keep it any more. I will be done.

Monday, August 28, 2006

آف لاین

ببین رفیق ، خوبیت نداره تو اونجا یه جور غریب من اینجا یه جور غریب. پا می شم تخت گاز میام درخونت، همه جور و پلاست رو می ریزم تو صندوق ماشین و هر چی هم که اضافه اومد رو صندلی عقب و یه ذره هم می چپونیم زیر پا و آخرش هم تو بشین من مونیتور رو می ذارم روی پات. بعد اسباب کشی می کنیم. به همین سادگی. دلم همینجوریش هم بی حوصله که می شه هوای تو رو می کنه. حالا هی این کلمه معاشرت رو بکن تو پاچه ما. بیا چشممون رو به بی ایمونی خودمون ببندیم و دل ببندیم به بخت و یک دونه از این بلیت های لاتاری بخریم و همه اش هم به دلار! کلی پول ببریم و یه ذره اش رو یک خونه برای تو و یکی هم برای من، اما دیوار به دیوار. این دیوار که می گم مهمه ها. من یک مسواک می ذارم خونه تو که یعنی خیلی آبمون تو یه جوب می ره. بعد با یه ذره از همون پوله ها من یک عالمه سی دی از خارج می خرم و می ذارم طرف خودم. بعد یک صدای محشری آروم آروم می یاد طرف تو و حال می ده برای چیز نوشتن. هر وقت اعصاب نداشتی دو تا تقه بزن به دیوار صداش رو کم می کنم. اصلا گوشی می ذارم که یه ریزه صدا هم نیاد و نوک پا نوک پا را می رم. بعدم حوصله ام سر می ره و می زنم بیرون و گاز می دم هی و می رم شهر یه کافه ای چیزی. یه روز که آبگوشت درست کردیم و جمعه ظهره و آفتاب پشتمون رو داغ کرده هر چی اخباره می ریزم رو سفره و تو هم دو سه تا فحش به هر کدومشون می بندی و من ریسه می رم ، بعدم زانوت رو می گیری تو سینه ات و تو فاصله دو لقمه ریز ریز یه تیکه ای حواله من می کنی درباره صاحب کافه یا یکی دو تا از رفیقای من . اما من و تو از این حرفا نداریم و حتی بحثمون هم نمی شه. تو داد زیاد می زنی. اما من به تخمم نیست. می شناسمت دیگه . تازه همخونه که نیستیم، نخواستم در رو محکم می زنم به هم و از تو قفل می کنم و یه ذره هم ادای قهر در میارم تا دلم خنک شه. یک موزیک بلند هم می ذارم که قدر همسایه خوب رو دفعه بعد بدونی. تربیتت می کنم به همین روشهای امروزی و مدرن. وقتی بهت می گم بیا سوار شو بریم جاده چالوس جیگر بخوریم یه الم شنگه ای را می ندازی انگار که خواستگار پیر برات اومده. منم می رم تو خونه و تند تند و خشن سی دی هام رو ورق می زنم و چهار، پنج تا مشتی اش رو سوا می کنم و سوار می شم و می بینم تو می گی واسا منم می یام خوب. قهر نکن. بعد من دلم ضعف می ره از خوشی ، و می ریم و زودی بر می گردیم و هر دفعه که می ریم من می گم کاش با اون همه دلار که برده بودیم یک جایی چالوس هم خریده بودیم. چی شد که دوباره بی پول شدیم؟ انگاری اصلا من و تو پول دار نمی شیم. اماخوبه که این دو تا چار دیواری رو خریدیم. می گی: چته ؟ یواش ! بعد شروع می کنی برام قصه خوندن تا آروم کنار جاده رو بگیرم و برم. همیشه هم گریه ام می گیره از قصه هات. از حض کردن زیادیه ها. بر می گردیم خونه که تو شهر هم نیست خیلی ها یه ذره بیرون شهره اما دنجه و هر کی می ره تو خونه خودش و من می رم دوش می گیرم و زیر دوش بلند بلند مرضیه و دلکش می خونم تا تو بشنوی و بعد بهم تیکه بندازی که صدات خوبه ها! خلاصه رفیق خوبیت نداره تو اونجا و غریب و من اینجا تو غربت. آخرش تخت گاز می یام همه جور و پلاست رو می ریزم تو صندوق و بقیه اش رو هم رو صندلی عقب و می ریم چالوس. اونهمه پول که بردیم رو دادیم یک زمین درن دشت خریدیم طرفای چالوس یه ورش دشت و یه ورش کوه و گم و گور و سینه کش کوه رو با بدبختی باید بری تا برسی خونه مون. زمستون ها هم اکثرا اسیر می شیم همون جا و شاید سه کلوم هم با هم حرف نزنیم و همه قصه سیاهامون رو تو روزای برفی می نویسم. آخه لامصب یه جور بدیه انگار گرگ داشته باشه ها. بعد من چون خیلی دل شیر دارم. پوتین هام رو پام می کنم و چاقچور می کنم و می رم دهات اطراف برای شیر و پنیر و نون و ماست و سیگار. اما بهار و تابستون این جیپ رو می ندازیم تو جاده خاکی پیچ وا پیچا و ده بچرخ! یک بار فقط یکی از رفقام رو به اصرارش آوردم که ببینه جامون رو ، موقع رفتن با چشاش برامون فاتحه می خوند و بازم به تخممون نبود. یک ذره از کفرمون رو هم می زنیم به کشاورزی و می گیم هر کی خواست بیاد اینجا رو آباد کنه، به شرطی که ما اجازه داشته باشیم از میوه هاش و سبزی خوردنش بخوریم. اما چالوس زیر پامونه دیگه خیالی نیست. جز اینکه من قاطی می کنم بالاخره و می رم تو برفا می خوابم تا بمیرم. می گی دیوونه شدی؟ می گم به ته رسیدم. من نویسنده نمی شم. بعد شروع می کنی ازم تعریف کردن و من اصلا بعدش نقاش می شم. ده تای اولی که کشیدم همه یه جوری تویی . سایه و نور و کلی خلاصه باحال. خلاصه که رفیق خوبیت نداره تو اونجا و من اینجا. حالا این اختلاف ساعت رو یه حسابی می کنم و بالاخره یه معاشرتی می کنیم.