Saturday, November 08, 2003

سک سک ( ساک ساک )

امروز از اون روزها بود. هیچ اتفاق مهمی نیفتاد. ولی قراراست راوی کس دیگری باشد و روایت خود را بگوید. هیهات اگر که تحریف شود!!!
فقط رفیق مواظب باش روایتت اسپاگتی نشود. درهم نپیچد و بی راهه نرود . حداکثر تا دم همان پله ها ، پشت ساختمان ، کنار آن لکه خیسی به جامانده ! بیخود این ماکارونی را آشپزها در دیگ تاب نمی دهند. راست تر می شود. گره نمی خورند. نوش جان . مواظب همه آن فرهنگ سر زبان گیر کرده هم باش . همان "کالچر" لعنتی را می گویم. که برایش عزم سفر می کنی ....


* عنوان هم ، همان چیزی است موقع قایم باشک ، بچگی هامون می گفتیم .. یعنی من زودتر رسیدم !!

Friday, November 07, 2003

*
- چی خوندی ؟
- ادبیات
- می شد فهمید .
- از کجا ؟
- آخه دستات تو جیبته
- اگه درشون بیارم ؟!!!
- متالوژی خوندی خوب .

**
جیپ سواری دولا دولا نمی شه ..........

Wednesday, November 05, 2003

دمرو روی تخت درازکشیده بود. چشمهایش خیره به سایه جارختی که کنارش افتاده بود. صدای نفسهای مرد را می شنید. پیکرش را مچاله کرد . درست در همان حالت جنینی . مرد خواب بود. خودش را تاب می داد که خوابش ببرد.
درنوسان شبهه و شک، درسیلان دوستی و محبت، دردیباچه فراموشی، دراتفاق و حادثه وماجرا، من تنها نیستم. کسی در دنیا هست.کسی در زمین، درنزدیکی، قلبش می تپد.من در بهتم. اومی رنجد، از من؟ از او؟
یا از خود که دلیل هر حادثه ای هستیم؟ حادثه مرا با خود می برد. درست یا نادرست؟ خوب یا بد؟ زشت یا زیبا ؟ باورهایم دیگر دوگانه نیست . نمی شناسمش . این پیکر که به شمایل این سایه هم جان می دهد،
شبیه به غول بی شاخ و دمی است که خود را به خواب زده. حتی باور نمی کنم که خواب باشد. من تکان می خورم. روی پاهای مادرم. دستانم را سفت می چسبد. مراقب من است. با دستم سایه را نوازش می کنم. سایه تکان می خورد. آنچه می شناسم، رنجش است. رنجش آن آشنا. از خود می رنجد. بازی ناتمام است. قاعده بازی درپایانش است. من باید نیمه تمامش بگذارم. کسی اینجا فکر مرا می خواند. همین غولی که صدای نفسهایش می آید. نه همین سایه که نوازش می شود. چشمهایم را نمی بندم، صداها بلندتر می شوند. انگارکه هربارغریبی در می زند. آشنایی بازی را فراموش می کند. این همان غریبه است درکالبد یک سایه. واهمه من میان آشنا و غریب است. چه کسی بازی را بهتر می شناسد. من ؟ من ترسی ندارم. از هیچ نمی ترسم. غریبی نیست که مرابترساند. سایه ای نیست. من از این چراغ روشن می ترسم. سایه زاده نوراست. چشمهایم را نمی بندم، چراغ را خاموش می کنم. هرم نفسهایش نزدیک تر می شود. بلند می شود. در شبهه و شک قدم می زند. او از شک من نمی هراسد. می ترسانمش . شاید از خود می هراسد. چراغ را روشن
می کنم . حرکت پیکرش تخت را می لرزاند.


Tuesday, November 04, 2003

سلام .
هزارسال پیش برایت همین جا نوشتم که بیا با هم دوست شیم .
اصلا هم نگفتم دوستی یعنی چی !
هی نشد . هی نشد .
بعد مدل وبلاگی شد .
از دور با چت و همون که همه می گن : همه چیز مجازی
عکس دادی . عکس دادم .
بهم محبت کردیم . همه اش رو هم با همین صورتهای زرد و گرد نمایش دادیم .
بعد یکهو گم شدی .
بعد پیدا شدی .
با یه عالمه سوء تفاهم .
یه عالمه پشت سرم حرف زدی .
خوب عهد کرده بودم قبلا که عصبانیتم رو نشون بدم . حداقل به دوستام .
نشون دادم ؟ نمی دونم چقدر!
پشت دستم رو داغ کردم که دیگه با وبلاگی ها دوست واقعی نشم .
همون جور مجازی مجازی بهتره .
شروع کردم وبلاگتو خوندن . یه جور دیگه . با یه حس دیگه ...
بعد دوباره کم کم ....
وبلاگت ...همون که از اول بود....
آره یادم برد که چه جوری بخونمش .
یادم رفت .
گفتم بهت . بعضی چیزها رو بهتره فراموش کرد.
اونایی که گفته بودی رو کم کم داره یادم می ره .
اونایی که خودم عهد کردم رو تا آخر عمر فراموش نمی کنم .
حالا چت هم که می کنیم . فکر می کنم حرف برای زدن بیشتر داریم .
دیگه از رنگ مو و قد و وزن و شماره شناسنامه حرف نمی زنیم .
دیگه فقط لودگی نمی کنیم .
داره کم کم حرفم می یاد . داره کم کم دوستیم می یاد .
شاید دوباره همین جا دوباره بگم که :
من می خوام با یکی دوست شم .