Friday, August 18, 2006

خواب دیشب

انگار که توریست بودیم یا مهمان کسی، هر چه بود و بودیم، همه چیز غریبه بود. خانواده شان از آدمهای جوانی تشکیل می شد که همه اهل هنر و ادب اما یک چیزی انگار می لنگید. کار برادر بزرگ که انگار نمی شد که بشود. چه شد که من گفتم خودم می روم. رفتم و بعد که خیلی دیر شد و همه چیز خیلی طول کشید دلم شور افتاد. یک تلفن اگر داشتم زنگ می زدم و خبر می دادم اما یکی بهم می گفت یکی از خودم که چیزی نیست. بمان . نرو. یادم نیست که چه شد که من رفتم طرف میدان غریب و تابلوی سیرک را دیدم و درست قبل از این که از در بنای قدیمی، چیزی شبیه به پاساژ های پایین های تهران. چیزی شبیه به میدان حسن آباد. توی صف . توی جمعیت سرم را چرخاندم و دیدم کورش توی کافه نشسته با کسی و آن کس هم دست از روی شانه کورش بر نمی دارد و فقط بلند گفتم سلام . اگر هر که جز کورش بود با آن لبخند معرکه و صورت باز بلند نمی شد و دم در نمی آمد و بعد همدیگر را بغل کردیم. همان موقع هم یاد قصه دیروزم افتادم که همه اش دلم می خواست یکی، یکی دیگر را طولانی و راحت بغل کند. و در بغل کورش ماندم و ماند و سفت فشارش دادم و حض کردم . پرسید اینجا چی کار می کنی؟ ها؟ گفتم که آمدم سیرک و بروشورش را نشانش دادم و گفتم که برادر بزرگ تر اینجا کارهایش را اجرا می کند و برای تهش آمدم که تاتر های کوتاه می رود روی صحنه. بروشور سیاه و سفید و عکسهایی که نگاهشان می کردی و حدس می زدی که چیز محشری باید باشد. گفت که برادر بزرگتر را می شناسد و اکثرا اینجا پلاس است و کارشان خوب است و حرف به برشت کشید و استانسیلاوسکی. نشستیم با کورش در همان صحنه سیاه و سفید ، تا کار سیرک تمام شود و تاتر ها شروع شود. مامورها ریختند. پریدیم توی جوی یا رودخانه ای که از زیر جایی که حالا نشسته بودیم رد می شد. لجن بود. شاید هم من فقط پریدم. مامورها به من گیر دادند. چقدر نگران کورش بودم. دستش را برد بالا و با همان حالت همیشگی تا روی سرش برد و اشاره کرد که خیالت راحت باشه ها! و من دلم شور افتاده بود که دیر شده و خبر ندادم. اما گفتند برو. برو و دیگر برنگرد. خیابان پر از دخترهای نوجوان با آرایشهای همان سنی. خیابان های غریبه . پشت چراغ عابر ایستادم و نئون نارنجی مغازه ها را نگاه کردم و چرخیدم رفتم طرف سیرک. سیرک شده بود کلاس تاتر و بازیگری و شایدم نمایشنامه نویسی و من دیدم که رامین ترکیان هم آنجا کار می کرد و سری تکان داد و من رفتم سراغ برادر بزرگ تر تا فرمهای ثبت نام را دستم بدهد. گفتم کورش را ندیدی؟ ...