Saturday, October 26, 2002

مي ترسم .............نمي ترسم .
ازاين ............. مي ترسم .
اين شعر و آهنگ و آواز را شنيده ايد . مي دونم تنظيم از فواد حجازي است و آواز عليرضا عصار.
اين كه من گاهي درروز هزارتا نوشته دارم و گاهي هيچ باعث نشه كه نوشته هامو نخوانيد .
ديشب ........مي گفت من با .........حال مي كنم و هيچ اشكالي نداره چون من كه شوهر ندارم ! دارم ؟( داره ولي شوهرش فعلا خارجه )
و مي گفت مگر نه اينكه شوهر يعني پشتيبان . حامي . عشق و سكس . كدوم يكي از اين ها را دارم . پس حالم رو مي كنم و هيچ هم ناراحت نيستم .
بعد تعريف كرد كه چه جوري يكي از عشاقشو كه فكر مي كرده مالك اوست از خانه بيرون كرده و بعد وسطهاي كنسرت رفت بيرون و زنگ زد به اون كسي كه از نظر روحي باهاش حال مي كنه و من ...
اين دوستم همون دوستي است كه معتقد است كه داستان زندگي من و او خيلي شبيه هم مي شود . و حال مي كند و حال مي كنم .
اعتراف مي كنم كه از شنيدن اسرار زندگي اش خوشحالم ولي ديشب يه لحظه ترسيدم كه چرا من اسرارم را اينقدر راحت بيان مي كنم .
ديشب بالاخره خوابيدم و خوابي ديگر و داستاني ديگر
كي بود او كه به بابام گفت كه من مريضم و بايد جراحي شم و عوارض بيماري ام را تشريح مي كرد و من درجستجوي آن بيماري و مركز دردي كه حس نمي شد روي دلم دست مي كشيدم و درادامه خوابم كسي بود كه مرا به آغوش كشيد . همان دكتره بود . وبعد من دست او را گرفتم وبا خود بيرون بردم . انگار كه سهم خودم را مي بردم و نگاه زني كه آنجا بود نيز اين معني را داشت هر چند او خود دست در دست كس ديگري داشت .
دكتر به بابام گفت . بستري . استراحت .
واين بار نيز درخواب من سوژه استراحت من بود .
بالاخره كي استراحت كنم ؟

عجب قصه اي است . قصه كنترل شدن .
اينجا توي اين شركت همه چيز تحت كنترل است .
كنترل نه از نوع مديريتي از نوع جاسوسي.
همه كس و همه چيز در يك توهم و ترس بزرگ فرو مي رود .
سرم درد گرفته است .
همين بدبيني و كنترلي كه اينجاست توهم بزرگي در من ايجاد مي كند .
امروز مديرمان نيست رفته سفر
وقتي كه نيست دوربين ها و ميكروفن ها به جاي او هستند .
توهم توهم
يعني همه چيز دردست اوست .
الان دختره رفته بانك . نكنه مديرمان مخصوصا طرح رفتن به بانك را ريخته كه دختره رو توراه بزنند .
يه موتور سوار حمله و زدن و تموم .
توهم . توهم
نكنه حرفهاي ما را درهر لحظه مي شنود .
رفت و آمد هاي تلفنچي و بقيه چند بار كنترل شده و به رويشان آورده كه كجا بوده اند و باكي .
نكنه وبلاگ من كنترل مي شه
توهم . توهم
نكنه تلفنهاي من كنترل مي شه .
توهم . توهم
نكنه رفت و آمد هاي من كنترل مي شه .
توهم . توهم
نكنه بوسه ها . سكس و همه چيز تحت كنترل اوست .
توهم . توهم .
اگر او و دوربين وميكروفن و اذناب او نباشند . توهم كه هست .
چقدر زندگي ما در اين كشور در اين شركت و دراين اتاق پليسي شده است .
تكنولوژي كنترل را غربي ها طراحي مي كنند مي سازند ومي فروشند و اينجا ما توسط رئيس كوچك خودمان با مراقبت هاي خاله زنكي اش كنترل مي شويم .
1984 جرج اورول
2002 اينجا شركت ما .

من از اين خوشم مي يا د كه يه رابطه برپايه كشف و شهود باشه و در مواقعي گفتمان . اما اين حالت در بعضي روابط هست و اكثرا هم اولاش يعني به محض اينكه باور حضور ديگري مي رسد كشف و شهود تعطيل و اين حال منو بهم مي زنه من هميشه حدس زدن آدمها را بدون قضاوت كردن درباره شون دوست داشتم . يعني حدس بزني كه طرف چي مي خواد بگه و چي مي خواد بكنه و .......و بعد اگر حدست درست بود حال كني و اگر گند زدي سيستم رو به گفتمان برسوني . ولي از همه اينها بدتر براي من اينه كه آدمها منو حدس نزنن و به جاي اون راي بدهند و از اون بدتر اينكه اينقدر احساس صميمت مي كنند كه توديگر احتياجي به هزينه نداري و خيلي راحت مي تونند ا ز خودت بپر سند چته ؟ اه حالم بهم خورد . يكي نيست بگه مرده شور عشق و شورتو ببره كه خيلي طبيعي مي دوني كه هر روزي كه خواستي طرف خوب باشه و هرروزي كه نخواستي نباشه و هر روزي كه سردرنياوردي خودش خودشو توضيح بده.
يه روز يه صحنه اي جلوم اتفاق افتاد و باوركنيد حسوديم نشد ولي به حال خودم افسوس خوردم .
يه دوستم درحالي كه فكر مي كرد و فكر مي كردم بهترين لحظات را براي هم خلق مي كنيم . رفت پاي تلفن و آنچنان دور بود و دورشد كه حتي نمي پذيرم منطقي مي تونست اين وسط باشه . و از اينهمه بازي منطقي كه ما هرروز بهش تكيه مي كنيم منو نا اميد كرد . اتمسفر منو وادار كردكه احساس كنم منم كه مزاحم مكالمه خصوصي او هستم و وعده ادامه مكالمه را به نيم ساعت بعد داد . تا اينجا همه چيز درست است و اين منم كه غير منطقي ام و بايد شرايط را درك كنم تا يه چيزي شبيه دوست دختر دوست گاو نشم . ولي در عشق .....از اين حرفها داريم .
شرو ور مي گم . ولي اگر بخواهي آدم با رابطه اي باشي و روابط مختلف ويا اقلا يك رابطه خوب برقرار كني با اين موضوع درگير مي شي .
مرز بين منطق و عشق به معناي رايج آن .
عشقي كه صداقت وپاكي وزلالي را فدايش مي كني . حتما هزينه سنگيني به دوش هر طرف مي گذارد .
درك اين قصه با اوني كه هزينه كرده .
مفت وبي هزينه چيزي بدست نمي آيد مگر ..........

يه نفرهست كه خيلي به من كمك كرد كه وبلاگ دارشم و خيلي كارها رو هم خودش كردو هميشه هم منو تشويق به نوشتن كرده . دستش درد نكنه . شايد يه روزي در ملا عام ازش تشكر كنم .
هميشه به من مي گه بنويس و در وبلاگ بنويس . من مي نويسم اما كمتر در وبلاگم . به چند دليل :
1- يه چند نفري آشنا مي دانند من كجا مي نويسم و من در خلا نوشتن رو بيشتر دوست دارم .
2- .....
3-........
دلايل براي خودم موند. به همين دليل وبلاگ من كم خواننده مي ماند و من هم خودم كم مي نويسم .

اما اصل مطلب .
من گير كردم .
گير كردم خوب گير كردني .
گيركردم ميان خودم و ديگري
ميان خودم و ديگران
ميان خودم و ترسهام
ميان خودم و حقايق
ميان خودم و منطق .
ميان خودم و عشق
ميان خودم و او.
ترسها و بزدلي ها
شجاعت ها و تهورهام هيچ كدام اين وسط نيستند
همه چيز يه خوابه و يه چرت و يه رويا
مدتي است روي ابرها راه مي رم
هيچ كس اين بالا نيست .
هيچ كس من تنهاي تنهام
حتي اون دوستم كه معتقد است خيلي با هم هم سوژه ايم الان در سوژه خودشه ومن اينجا تنها.
خوب دراين تنهايي طبيعيه كه هرروز به دري و هر روز به مسيري برم
حالم از نصايح بزرگانه بهم مي خوره و ايضا عاشقانه .
من بالاخره كارخودم رو مي كنم . دنيا به تخمم نخواهد بود.
شجاعت رفتن به آن مسير را ندارم ولي نيايش مي كنم شايد خدا بخواهد .

برگرفته ازگلدون و حتما بهار:٭ تعصب - وطن پرستي - ترديد ها

تنها مانع تحقق آرزوهاي شما، ترديد هاي ذهني امروز است. ترديد براي كنار گذاشتن همه تعصب ها. ترديد براي عاقلانه فكر كردن و كنار گذاشتن احساسات...


سلام ساتراپ عزيز. من نمي دونم تو همون ساتراپي هستي كه با من تو راهنمايي طالقاني هم مدرسه بوده يا نه اما به هر حال به خاطر مقاله خوبت ازت تشكر مي كنم و به همه دوستان عزيزي كه با مضمون اين مقاله موافق هستند پيشنهاد مي كنم اين مقاله رو در وبلاگ خودشون بذارن تا تعداد خواننده هاش زياد بشه. به نظر من ارزششو داره. لطفا لينك نديد و عين مقاله رو كپي كنيد. از بهار عزيز هم ممنونم كه اينو گذاشت توي وبلاگش:


چگونگي “ما شدن ما“ تاريخي دراز دارد. “ما“ دوهزار و اندي سال بيشتر قدمت دارد. ”ما” در سرزميني خشك زاده ست. اين سرزمين تقريبا هيچگاه با همنشينانش سر مهرباني نداشته است. اما همين خشك-سرد مرز به قياس همسايگانش فردوس بود. همانها كه هنگامي كه سپاه يزدگرد را تاراندند، خود را در پرديس موعود انگاشتند. چنين شد كه ساكنان آن چند دشت كه از درياي روم تا هند و از صحراهاي تازي تا زمينهاي اقوام وحشي شمال گسترده بود، “سرزمين مجوسان" را گل سرسبد جهان مي‌انگاشتند. آري جهان متصور آنروز، لااقل آن قسمت روشنش، “ ايران“ را نهايت يك كشور مي‌دانستند. و او به راستي هم چنين بود.
زمان گذشت؛ چشمان نزديك‌بين بشر سويي بيشتر يافت. هزاره‌ها كه گذشتند، زمان، مه خوابيدهء روي جهان را بيش و بيش كنار زد. اقوام جديد، مفاهيم نو زادند و افقهاي جديد. اما همان حصارهاي طبيعي كه گاه به گاه ما را از دشمنان مصون داشته بودند، ما را از تهاجم “نو“ هم بركنار داشتند. البته آن “قلعهء مستحكم“ ديگر را نبايد فراموش كرد؛ اسلام را مي‌گويم.
”ما”ي امروز ما يك “ما“ي خيال‌پرداز است. همان دخترك پير است با موهاي سپيد كه جنگ با زمان موهاي سپيدش را از وراي سالها، به كودكيش پيوند داده است. تسكين سالهايش، اشعاريست كه در طول زمان، به تسلاي دل افسرده ساخته است. چنين است كه ادبيات ما، منهاي خيام، همان پير دختر ناتوان است كه به كنجي كز كرده و ناله مي‌كند. مذكرهاي ما هم حتي سيمايي مفعولانه دارند: مجنون را مي‌گويم.
وطن‌پرستي با “ما“ آميخته‌ست. شايد هيچگاه “ايرانيت“ ما از “عشق به ايرانيت“ ما قابل شناخت نباشد. چنين است كه بيش از آنكه خود بشناسيم، مفتون خوديم. عاشقيم به ايرانيت. همچون هر عاشق ديگر چشمانمان بسته است. اما اين عشق از كدامين كوچهء سرنوشت گذر كرد و در دامان ما افتاد؟! ما چگونه ”مفتون” خود شديم، و چگونه مفتونانه از نگرش به خود بازمانديم؟ تاريخ دراز، پادشاهان بسيار، جنگهاي بي‌پايان. غوغاي غذا، زمين، آب؛ حرص. حرص بي‌پايان ارتشتاران به زمين، به پيروزي. بازو براي شمشير زدن. چشم براي ديده‌باني، ايمان براي استواري. هر سالاري اين ساده‌‌ترين آجرهاي ساختار جنگ را مي‌شناسد. لشگر باايمان در غرقاب خون و عرق، گرسنگي، تمسخر زخمها بر پوست، بر لشگر پرطمطراق پيروز تواند شد. هر سالاري اين ساده‌ترين حيلهء ذهن را مي‌شناسد. بيش از دو هزار و اندي سال “ عشق به زمين“ را در گوش فرهنگ ما خوانده‌اند. هميشه آن رهبر فرزانهء سردمدار اين آواز، همان سالار حريص بي‌ايمان بوده است.
اين حيلهء ديرپاي، امروز هم حتي در نيمروز روشن تاريخ، سادگان بسياري را به دهان مرگ مي‌اندازد؛ آن دهان مخوف كه بر دروازه‌هاي كوچه‌هاي اوين مي‌گشايد و نهايت روده‌هايش به زمينهاي بي‌نام خاوران ختم مي‌شود.
و ما، سلولهاي سازندهء اين “ما“، بيش از آن كه مستحق تمسخر باشيم، مستحق تمسخريم.
ما جماعت نخبه كشيم. به “عامه“ گرايش داريم نه به برجستگان. برجستگان اين جماعت، زيانكارترين‌ها بوده اند.
هميشه آن‌كه بر صدر نشسته است، مستحق براندازيست؛ ما چنين سرود مي‌خوانيم.
ما آكنده از تناقضيم. شاه مي‌كشيم و روياي پادشاهي در سر مي‌پروريم. چنين است كه واژه‌هاي انساني وارده از دنياي نو، در دستان ما قلب مي‌شود.
از “مردم‌سالاري“ شمشيري مي‌سازيم براي كشتن “مردمان“، كوبيدن “مردمان“.
“دانستن“ حق مردم است تا آن‌هنگام كه دشمن من را بي‌آبرو مي‌كند. دانستن را به پستوي خانه، من چه ‌كار؟
آنهنگام كه سخن از “آزادي بيان و انديشه“ مي‌كنيم، اشك در چشمانمان حلقه مي‌زند؛ آري من “بيان“ تو را فقط آن‌هنگام كه با من هم‌آوازي “آزادانه“ مي‌خواهم. اينها همه نشانهء انباشت درسهاي نخواندهء بسيار براي آن دخترك پير مانده است كه وقت شريف را در انديشه‌هاي لاجوردي در پستوي نمور پشت ديوارها، ارزان فروخته است.
حكايت بسيار ساده‌تر از اين حرفهاست؛ يك معادلهء بسيار آسان “احتمال“ نطفه مرا در اين چهارچوب جغرافيايي به هم آورد. فرهنگ دست‌ساخت پادشاهان، مرا “ پادشاهي“ كوچك در درون ساخت. شهنشهي كه دستش از تخت كوتاه است وگرنه رموز شهوانيت و فراموشي عقلانيت را خوب مي‌داند. چون به زير تخت بودم نه به روي آن، “وطن‌پرست“ شدم: سيل خروشان لشگريان همسايه، ديواري از گوشت و احساس و استخوان مي‌خواهد...
و ما كه به “بي‌اختياري“ تمام به دور هم گرد آمده بوديم، “ما“ شديم.



ديشب كنسرت بزرگ عليرضا عصار . جاي خيلي ها خالي .
من كه حال كردم . يه حال و هوايي داشتم كه هيچ كس به تخمم نبود هي سعي مي كردم به ديگران فكر كنم اما ربطي به من نداشت ديگران درذهنم مي آمدندو مي رفتند بدون اينكه توجهي به من داشته باشند.
اين حال منه بي توست . بغض غزلي در........
چرا مردم تا يه ريتمي يه ذره دي دي ري دي دي مي شد دست مي زدند ورنگ مي گرفتند !!
يه كليپ توي اين كنسرت هست حرف نداره .
و من با فواد حجازي هم به اندازه خود عليرضا عصار حال مي كنم و گاهي بيشتر .
جاي همه خالي .

Thursday, October 24, 2002

امروز پنج شنبه اي ديگر است و حال و هواي هر پنج شنبه .
چه كنم كه تعطيلات خيلي بهم خوش بگذره ؟
مدتهاست هنر تنظيم حال و هواي لحظاتم رو از دست داده ام .
نه كوهي نه جنگلي و نه صفايي
ديشب خواب ديدم .
درخواب كسي كه رئيس منه و خيلي انه منو بوسيد و اينقدر آرام بخش بود كه حد ندارد
بعد به من گفت مدتهاست كه نياز به همچنين نوازشي داري و اين نوازش تو را آرامتر مي كند تا سفر شمالي كه مي خواهي سه ماه ديگر بري ؟!!( من نمي دونم مي خواستم سفر برم يا نه )
گفت اينقدر نوازش واستراحت را نبايد از تو دريغ كرد به اميد يه سفر دور .
خيلي فضاي مهرباني بود .
ولي از صبح تا حالا دارم فكر مي كنم چرا اين شيطان و اين آدم عوضي ديشب درخوابم مرا آرام مي كرد با اين چهره متفاوت و دور از واقعيت !