برگرفته ازگلدون و حتما بهار:٭ تعصب - وطن پرستي - ترديد ها
تنها مانع تحقق آرزوهاي شما، ترديد هاي ذهني امروز است. ترديد براي كنار گذاشتن همه تعصب ها. ترديد براي عاقلانه فكر كردن و كنار گذاشتن احساسات...
سلام ساتراپ عزيز. من نمي دونم تو همون ساتراپي هستي كه با من تو راهنمايي طالقاني هم مدرسه بوده يا نه اما به هر حال به خاطر مقاله خوبت ازت تشكر مي كنم و به همه دوستان عزيزي كه با مضمون اين مقاله موافق هستند پيشنهاد مي كنم اين مقاله رو در وبلاگ خودشون بذارن تا تعداد خواننده هاش زياد بشه. به نظر من ارزششو داره. لطفا لينك نديد و عين مقاله رو كپي كنيد. از بهار عزيز هم ممنونم كه اينو گذاشت توي وبلاگش:
چگونگي “ما شدن ما“ تاريخي دراز دارد. “ما“ دوهزار و اندي سال بيشتر قدمت دارد. ”ما” در سرزميني خشك زاده ست. اين سرزمين تقريبا هيچگاه با همنشينانش سر مهرباني نداشته است. اما همين خشك-سرد مرز به قياس همسايگانش فردوس بود. همانها كه هنگامي كه سپاه يزدگرد را تاراندند، خود را در پرديس موعود انگاشتند. چنين شد كه ساكنان آن چند دشت كه از درياي روم تا هند و از صحراهاي تازي تا زمينهاي اقوام وحشي شمال گسترده بود، “سرزمين مجوسان" را گل سرسبد جهان ميانگاشتند. آري جهان متصور آنروز، لااقل آن قسمت روشنش، “ ايران“ را نهايت يك كشور ميدانستند. و او به راستي هم چنين بود.
زمان گذشت؛ چشمان نزديكبين بشر سويي بيشتر يافت. هزارهها كه گذشتند، زمان، مه خوابيدهء روي جهان را بيش و بيش كنار زد. اقوام جديد، مفاهيم نو زادند و افقهاي جديد. اما همان حصارهاي طبيعي كه گاه به گاه ما را از دشمنان مصون داشته بودند، ما را از تهاجم “نو“ هم بركنار داشتند. البته آن “قلعهء مستحكم“ ديگر را نبايد فراموش كرد؛ اسلام را ميگويم.
”ما”ي امروز ما يك “ما“ي خيالپرداز است. همان دخترك پير است با موهاي سپيد كه جنگ با زمان موهاي سپيدش را از وراي سالها، به كودكيش پيوند داده است. تسكين سالهايش، اشعاريست كه در طول زمان، به تسلاي دل افسرده ساخته است. چنين است كه ادبيات ما، منهاي خيام، همان پير دختر ناتوان است كه به كنجي كز كرده و ناله ميكند. مذكرهاي ما هم حتي سيمايي مفعولانه دارند: مجنون را ميگويم.
وطنپرستي با “ما“ آميختهست. شايد هيچگاه “ايرانيت“ ما از “عشق به ايرانيت“ ما قابل شناخت نباشد. چنين است كه بيش از آنكه خود بشناسيم، مفتون خوديم. عاشقيم به ايرانيت. همچون هر عاشق ديگر چشمانمان بسته است. اما اين عشق از كدامين كوچهء سرنوشت گذر كرد و در دامان ما افتاد؟! ما چگونه ”مفتون” خود شديم، و چگونه مفتونانه از نگرش به خود بازمانديم؟ تاريخ دراز، پادشاهان بسيار، جنگهاي بيپايان. غوغاي غذا، زمين، آب؛ حرص. حرص بيپايان ارتشتاران به زمين، به پيروزي. بازو براي شمشير زدن. چشم براي ديدهباني، ايمان براي استواري. هر سالاري اين سادهترين آجرهاي ساختار جنگ را ميشناسد. لشگر باايمان در غرقاب خون و عرق، گرسنگي، تمسخر زخمها بر پوست، بر لشگر پرطمطراق پيروز تواند شد. هر سالاري اين سادهترين حيلهء ذهن را ميشناسد. بيش از دو هزار و اندي سال “ عشق به زمين“ را در گوش فرهنگ ما خواندهاند. هميشه آن رهبر فرزانهء سردمدار اين آواز، همان سالار حريص بيايمان بوده است.
اين حيلهء ديرپاي، امروز هم حتي در نيمروز روشن تاريخ، سادگان بسياري را به دهان مرگ مياندازد؛ آن دهان مخوف كه بر دروازههاي كوچههاي اوين ميگشايد و نهايت رودههايش به زمينهاي بينام خاوران ختم ميشود.
و ما، سلولهاي سازندهء اين “ما“، بيش از آن كه مستحق تمسخر باشيم، مستحق تمسخريم.
ما جماعت نخبه كشيم. به “عامه“ گرايش داريم نه به برجستگان. برجستگان اين جماعت، زيانكارترينها بوده اند.
هميشه آنكه بر صدر نشسته است، مستحق براندازيست؛ ما چنين سرود ميخوانيم.
ما آكنده از تناقضيم. شاه ميكشيم و روياي پادشاهي در سر ميپروريم. چنين است كه واژههاي انساني وارده از دنياي نو، در دستان ما قلب ميشود.
از “مردمسالاري“ شمشيري ميسازيم براي كشتن “مردمان“، كوبيدن “مردمان“.
“دانستن“ حق مردم است تا آنهنگام كه دشمن من را بيآبرو ميكند. دانستن را به پستوي خانه، من چه كار؟
آنهنگام كه سخن از “آزادي بيان و انديشه“ ميكنيم، اشك در چشمانمان حلقه ميزند؛ آري من “بيان“ تو را فقط آنهنگام كه با من همآوازي “آزادانه“ ميخواهم. اينها همه نشانهء انباشت درسهاي نخواندهء بسيار براي آن دخترك پير مانده است كه وقت شريف را در انديشههاي لاجوردي در پستوي نمور پشت ديوارها، ارزان فروخته است.
حكايت بسيار سادهتر از اين حرفهاست؛ يك معادلهء بسيار آسان “احتمال“ نطفه مرا در اين چهارچوب جغرافيايي به هم آورد. فرهنگ دستساخت پادشاهان، مرا “ پادشاهي“ كوچك در درون ساخت. شهنشهي كه دستش از تخت كوتاه است وگرنه رموز شهوانيت و فراموشي عقلانيت را خوب ميداند. چون به زير تخت بودم نه به روي آن، “وطنپرست“ شدم: سيل خروشان لشگريان همسايه، ديواري از گوشت و احساس و استخوان ميخواهد...
و ما كه به “بياختياري“ تمام به دور هم گرد آمده بوديم، “ما“ شديم.
Saturday, October 26, 2002
Previous Posts
- ديشب كنسرت بزرگ عليرضا عصار . جاي خيلي ها خالي . م...
- امروز پنج شنبه اي ديگر است و حال و هواي هر پنج شنب...
- مجله چل چراغ را تابه حال خوانده ايد ؟ شماره اين هف...
- اون روز با يكي از دوستانم يه مكالمه كوتاه تلفني دا...
- يه روزي يه نفر پيش يه نفري كه خيلي همديگر رو دوست ...
- توي وبلاگ گاو و گلدوون كه وبلاگ خوبي هم هست . مدتي...
- يه قانون توي زندگي من هست درست مثل قانون بقاي انر...
- آهاي زندگي با توام زندگي جونم صداي منو مي شنوي س...
- تا حالا شده تو يك بيابون مدتي كاركنيد و دسترسي به ...
- دركوچه هاي محله آنگومارا قدم مي زد هوا صاف ، بانس...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home