Saturday, October 19, 2002

يه روزي يه نفر پيش يه نفري كه خيلي همديگر رو دوست داشتند اعترافاتي كرد كه براي خودش خيلي تكان دهنده بود و براي ديگري نبود . گاهي اينطوريه يعني آنچه براي تو خيلي اهميت داره در موقعيتي بيان مي شه كه براي ديگري اهميت ندارد و برعكس . من اعترافاتي شنيدم كه خودم هم بهشون فكر كرده بودم و حتي نمي تونستم فيلم بازي كنم كه برايم جالب است .
ولي آنچه امروز اهميت پيدا كرده و خيلي بيشتراز لحظات بي حسي كه گذشت در من حس ايجاد مي كنه اينه كه آيا واقعا آنچه بيان شد عملي مي شه و يا مي شده كه بشه و چقدر از آنچه بايد بشود به من بستگي داره و اين بستگي هري دلم را مي ريزد . كاش گاهي من خيلي بي تاثير بودم . به محض اينكه در يه رابطه اي تاثيرم كم مي شه يه كاري مي كنم كه همه چيز به من برگرده ولي الان مي بينم كه بايد گاهي واگذار كرد و .... كاش نمي فهميدم و كاش اينهمه فهم و فهم و فهم و.........جلوي من را نمي گرفت.
يه راه حل داره كه هم بفهمم و هم سيب معرفت رو گاز بزنم . فقط من باشم و آدم و مار و سيب .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home