Sunday, August 25, 2002

پائيز- خيابان- تاكسي
هوا هنوز گرماي تابستان را دارد.
به طرف دانشكده مي روم
از برخورد هر جسمي يا نفسي با بدنم چندشم مي شود .
بويي كه درون تاكسي پيچيده هوا را سنگين تر و مرا بي حوصله ترمي كند.
يكي سوار مي شود .
من دركنار كسي كه نمي بينمش ولي از جنس من نيست قرارمي گيرم .
چقدر حسش مي كنم . جذبه اي از جسم او برمي خيزد و من خود را كنار نمي كشم .
اين بار كيفم را بين خود وغريبه حائل نمي كنم . از حرارتي كه آرام و خاموش از او به من مي رسد لذت مي برم . ناگهان هوشيار مي شوم تا خودم را به كناري بكشم . اما چيزي دروجودم مي گويد اين بوي شهوت و اين بدن غريبه ....
خودم را كمي رها مي كنم تا بازويم به بازويش بچسبد .

پائيز - خيابان - تاكسي
به طرف شركت مي روم
كسي كنارم نيست
چهار سال پيش بود . دلم براي بازوي غريبه تنگ شده .
امروز آسمان سرخ است . بوي شهوت مي دهد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home