Tuesday, August 20, 2002

تا حالا شده يه جايي منتظر باشيد و دلتون نخواد كسي ببيندتون . حداقل بعضي ها . اونوقت همه مردم يه جوري نگاهتون مي كنند كه انگار مي دونن شما منتظر كي هتستيد . يه جوري قيافه همه جاسوس مي شه .
هميشه دراين جور موارد خودم رو از اين كه براي چي مخفي كاري مي كنم ، سرزنش مي كنم . دلم مي خواد اقلا براي يه جنگي يه فعاليت سياسي ، خلاصه يه چيز مهم مخفي كاري كنم . خيلي حال مي داد اگه جاسوس بودم .
اما مخفي كاري هاي من اكثرا خيلي بي خوده . بهم برمي خوره . مثلا خودت از مامان دوستت مخفي كني . دختر و پسر فرق نمي كنه ها . من هميشه به نظر خيلي ها خلاف مي اومدم . تازه اونهايي هم كه به نظرشون خيلي خوب بودم . اينقدر از اسمم سوء استفاده شده بود كه ديگه خودم دلم نمي خواست مثلا مامان دوستم فكر كنه كه من همش آويزون دخترشم . چون شب قبلش تاساعت يازده و نيم شب دوستم با من بوده !!!!!
از دست اين روابط كه من هيچ وقت شجاعانه در برابرش مقاومت نمي كنم . اينكه مثلا بابا جون تو مشكلتو با مامانت خودت حل كن . يا مثلا به مامانت الكي نگو با مني من مسووليتي ندارم . ولي هميشه دوستام رو خيلي دوست داشته ام و هي بهم برخورده .
چرا صريح زندگي نمي كنم . چقدر دلم مي خواد از يه قيدهايي آزاد باشم . ولي تعهداتم نمي گذاره . (تازه بي خيال كمبود آزادي سيلسي و اجتماعي و ديني و..........در همه جام شدم ! ) . به اين نتيجه رسيدم كه اگر آدم خودش ، خود خودش هم تعهداتش رو انتخاب كنه باز هم گاهي دست و پا گير مي شن . قصه زندگي .
و لابد فرق بين آزادي و بي بندو باري .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home