Tuesday, August 20, 2002

يه نوشته قديمي ، به پشتوانه دوستم كه شجاعتم رو زياد مي كنه و بعد از اين كه باهام حرف مي زنه يه الماس مي شم .

امروز يه بعدازظهر پنجشنبه است . ساعت 7 . چقدر در اين موقع از هفته و روز مي شه خوش بود . اما من خيلي حالم بده . دلم مي خواست اون دوستي كه وقتي حالم بد بود خيلي با نوازش هاش حالم روخوب مي كرد رو پيدا مي كردم و باهم مي رفتيم تا ته دشت . تا ته راه . اما اونهم اومدني نبودو نيست ( همين ديروز يه جوري به من گفت كه ما تاحالا بي خيال زياد بوديم و رها زياد زندگي كرديم كه فهميدم خيلي منطقيه و به چشمش اومده ولي زود اين حرفشو فراموش كردم چون نمي خواستم حال خوشم رو ازدست بدم ) تا حالا هيچ كس اومدني نبوده و من هم براي كسي نبودم . هميشه يه دليل منطقي جلوي راهت هست .
خانواده ، كار ، دوست ، قرار، همسر ، بي پولي ، درس و....
موضوع اينه كه قراره از شنبه دوباره برم سريه كار جديد . تنبل شدم ؟ يا مي ترسم ؟ نه من نه تنبلم و نه ترسو . به تخمم هم نيست . اما دروغ مي گم الان مدتي است از درون اعتماد به نفسم رو از دست دادم .
فشاره ديگه . الان از اون دفعاتي است كه خود نوشتن به سراغم نيامده بلكه اين كه كسي نيست كه به درد دلم گوش كنه و دارم مي نويسم . اينطوري خيلي جواده .
مي خواستم يكي به حرفهام گوش بده ولي نداد و پسم زد . خيلي همه چيز خودخواهانه بود . هم خواسته من كه اون وقتي حال نداره و پكره به حرفم گوش بده هم اون كه بي كار دراز كشيده و عصر پنجشنبه است و به خودش اصلا زحمت نمي ده كه گوش بده . يه جوري درو روم مي بنده و يه جوري گوش مي ده كه انگار مي دونه من از حرف زدن خيال درد دل ندارم و مي خوام انتقام اوضاع رو از اون بگيرم . درو مي بنده و من پشت در توي بارون خيس مي شم و اون مي بينه منو ولي براش مهم نيست كه من خيس مي شم . حال نداره و شايد هم لذت مي بره كه من در مشكلات و غصه هام تنها باشم .
از وقتي يه نفر نوشته هامو يواشكي برداشت و خوند جرات نمي كنم راحت بنويسم . خود سانسوري در كلمات بكار رفته آزارم مي ده .
نوشته هامو خوند و نففميد و سوء تفاهم شدو من تا مدتها ننوشتم . يه دوست دارم كه خيلي پزشو مي دم اون اما نوشته هامو با اين كه دوست داره يواشكي نمي خونه و اگه بهش بگم نخون نمي خونه ولي من حال مي كنم بخونه چون اينقدر باحاله كه نهايتا مي گه نفهميدم . نمي گه كه فهميدم منظورت اونيه كه من فهميدم !
چقدر دلم براي دوستم تنگ شده . اما ازاون هم مي ترسم . مي ترسم درباره من بد فكر كنه .نمي خوام خرابش كنم . اصلا سراغم رو هم نمي گيره . لذت رابطه ام با اون اينه كه اگر خواهشي ازش بكنم اينقدر عاشقانه به پيشواز مي ياد كه انگار آرزو داشته اين كار را برام بكنه و فقط منتظر اجازه من بوده . اي بابا
مثل برگي خشك و تنها .........
از دست اين سياوش قميشي ، هنوز تكليف خودم را باهاش نمي دونم . خوبه يا جواده . خودم رو دستش بسپارم يا نه ؟ به هرحال الان داره گوش منو دنبال خودش مي كشه .
تصميم گرفتم مدتي ترسو باشم . چرا ؟
چون اينقدر شجاع بودم كه آدمهاي كنارم به شجاعتم عادت كرده اند و اصلا با ترسهاي من آشنايي ندارند . وقتي مي گم مي ترسم فكر مي كنند مي خوام بهشون سركوفت بزنم و دروغ مي گم و .......
البته تشخيص اشتباهي نمي دن چون من فقط وقتهايي از ترسهام حرف مي زنم كه مي خوام انتقام بگيرم و بهشون بفهمونم كه خيلي منو نمي فهمند و چرا خودشون به خودشون زحمت شجاع بودن نمي دن و .........
من دلم مي خواد مدتي مثل يه كريستال زندگي كنم . يا يه جواهر . برام ارزش قائل باشندبدون اينكه من تلاشي كنم . طبيعت خودش منو جواهر كرده باشه . فرق كربن و الماس .
مثل دخترهاي خيلي خوشگل و خوش هيكل كه راه مي رن همه پسرها قربونشون مي رن و بعد هم وظيفه خودشون مي دونن كه براي بدست آوردن آنها تلاش كنند و بعد هم از اونها خوب نگهداري مي كنند و دستشو مي كنند و باهاشون پز مي دن و بعد دوباره تو هفت تا سوراخ قايمشون مي كنند كه دزد نبره و حضور اونها بهشون احساس شخصيت و امنيت مي ده .
هيچ كس تا حالا اين حس رو نسبت به من نداشته . كاش منو انتخاب نمي كردند و اقلا به اين چيزها فكر نمي كردم و اذيت نمي شدم . خيالم راحت بود كه من گرافيتم نه الماس و حالا كجا ؟
پشت گوش يه نجار و يا دست يه شاگرد مدرسه و يا لاي انگشت شاگرد تنبله و يا ....ولي الان احساس مي كنم سرم كلاه رفته . كسي اين كار را نكرده ها . اينجا ديو و دد نداريم . من خودم سرم كلاه رفته .
من قراره يه مدادي باشم كه حتي خودم خودم رو بتراشم و خودم بنويسم و خودم باسوادتر شم . يه مدادي كه بد موقع هم تموم نشم . همش بايد بپام كه يكهو تموم نشم كار بچه ها زمين بمونه . از جنس الماس رفتار كنم ولي يه بارهم كسي بهم نگه خوشگل من .
ديدي وقتي پاي تلفن مي خواي يكهو يه شماره تلفن رو تندي يادداشت كني و هيچ خودكارو روان نويسي پيداش نمي شه و يكهو همه چيز گم مي شه . مي بيني يه مداد كوچولوي دندون دندون شده كه حتي زحمت ندادي سرشو بتراشي اون گوشه پيداش مي شه . يعني هميشه سرجاش مي مونه چون اصلا كسي بلندش نمي كنه و كارت كه تموم شد پرتش مي كني همون جا كه بود . بدون اينكه حتي توي حافظه ات بمونه كه باهاش نوشتي و كجا انداختيش . انگار مطمئني همونجا مي مونه . اگر مداد باشي مي فهمي چي مي گم . مظلوم نمايي نمي كنم . ولي يه بارتا حالا بعد از اينكه كسي كارش با من تموم شده يه نگاه تحسين برانگيز نكرده و يه ماچم نكرده .
به جهنم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home