Sunday, August 04, 2002


چقدربده كه آدم بداهه بنويسه
چقدربده كه ازتكنولوژي كم بدونه
چقدر بده كه وب لاگ نفهم باشه
اونوقت يه عالمه بهت الهام مي شه و مي نويسي
بعد پيغام مي گيري كه زكي . معطلي . همش پريد
حالادوباره كه مي خواي بنويسي
نمي شه به اون خوبي بنويسي
چون حداقلش اينه كه از وحي و الهام خبري نيست .

يه همچين قصه اي بود:
ازوسوسه مي گفتم
از زيبايي وسوسه
از اين كه نبايد از وسوسه بد گفت
از اين كه
مگه مي شه بالغ بود ، عاشق بود ، سرسبز بود و وسوسه نشد .
آدم بدون وسوسه مرده است . و من زنده
از مسيح آخرين وسوسه هايش ماند از مانيز
آدم بدون وسوسه ، آدم بدون سوداست . آدم بدون آرزوست .
چون در نهان هر وسوسه آرزويي خفته بيدارباش مي زند.
يه نگاه ، يه كلام يا يه لحن . يا هيچكدام
نمي دانم . من آماده وسوسه شدن بودم .
عاشق كلمه بودن هستم . يه چيزي بودن – يه چيزي شدن
به بودني تبديل شدن
صحبت از وسوسه بود
آره ديروز – يا شايد روز ديگري بود .
مي خوام از وسوسه هايم بگويم .
شجاعانه است .
اگر وسوسه شيم . كاري كنيم حتما پاش وامي ستيم
اما از خود وسوسه نمي تونيم بگيم .
بس كه درنهان است و در نهان مي خواهد بماند
اين خود وسوسه است كه آدم را هيجان زده مي كند .
وگرنه هزار كار مي شود كرد
هزار فكر مي توان داشت
هزاروسوسه مي توان داشت .
اما از داشتن تا شدن . تا بودن
واي . ترس تمام عالم . دلهره دارم
كسي مي داند كه وسوسه دارم؟
مگر فقط خود وسوسه .......
هزاران نفر درعالم ....
من از قضاوت خودم مي ترسم
و ازباوراين كه من هم وسوسه شدم
و از باوراينكه من از جنس وسوسه شدگانم


قهر قلب
چرا بايد اينقدر قلبم قهر كند؟
چرا من قهررا كنار گذاشتم درحالي كه قلبم دلش قهر مي خواهد؟
دلش رم مي خواهد ، دلش مي سوزد ، مي گيرد.
آخ اين درد روحم بود
از بيگانگي اين بستر دلم قهر مي كند
گاهي دور و بيگانه و سرد مي شودو من هر چه ها مي كنم از سرمايش نمي كاهد
قلبم ، قلبكم ، دلم برايت مي سوزد. حتي اگر ديگران مسخره ام كنند.
باز ياد تو مي افتم . تو از من هم خرتري هم تنهاتر.
من از اين بستر طولاني و دور وحشت دارم .
تو قهر مي كني . من در مبارزه با قهرتو خسته شده ام .
قهرنكن . من بي غرورتر از قهر هاي توشده ام .
من پذيراي اين سردي شده ام . تو همقدم من باش.
و گرنه تو هم دربستر طولاني سينه من بي غرور خواهي شد .
××××××××××××××××××××××××××××

كارت لافاته
درست وسط بازي
نه آخر بازي
داشتم مي باختم
تك كارت ، اعلام نشده بود.
بهانه خوب
با آهنگ و شيطنت گفته بود.
ولي بهانه خوب بود.
گفتم قبول نيست .
كارت لافاته
تعجب و خنده
بهم گفت دروغ مي گويي و خودت باور مي كني .
و اين باور او را به خنده مي انداخت .
با تعجب مي خنديد .
از دروغ و پررويي
ولي من بازي كردم .
30 روز است كه زمزمه مي كنم . دروغگو . دروغگو
و پررو . ياد خنده و تعجب او كه مي افتم .
از اين صفات خودم لذت مي برم .
شايد كم كم دروغهاي بزرگ را باور كنم .
×××××××××××××××××××××××××××
خوابي ؟

- خوابي ؟
- نه ؟
- گوش مي دي ؟
- بله
- دوستم داري ؟
- بله
- مي ماني ؟
- بله
- مرا به آغوش مي كشي ؟
- هوم
- محكم
- هوم
- عاشقانه
- هوم
- بيداري ؟
- بيداري ؟
- ..
- ..
- به تخمم .

××××××××××××
پس وسوسه
- يادته از وسوسه گفتم
كه خوبه . كه بايد باشه
امروز حال ديگري دارم .
پس وسوسه
درست برحال و وزن پس زلزله
يعني امروز آرام آرامم. انگار نه انگار كه تكوني بوده
چقدر خوشحالم كه فقط صدمه و قرباني ندادم !
- ترسو
- خودتي . نترسيدم . جنگيدم . پيروز شدم . رفتم تن به تن با وسوسه .
- الان ياد ...
- نه اصلا حتي يادش هم نمي افتم ،حالم بهم مي خورد . از اينكه ياد وسوسه هام بيفتم
چقدر سربلندم .
مسخره نكن . مردي باور كن .
امروز اينطوريم ديگه .
××××××××××××××××8
خبر مرگ
امروز صبح نشسته بودم . سرميز . چه لرزشي سرتاپايم را دربرگرفت .
زلزله بود.
يه ذره بوي مرگ مي آمد. اما دور دور بود .
امروز خبر مرگ شنيدم . مرگي تلخ . مرگي سرطان
تصوير عزاداران .
من خنده ام گرفت . نمي دانم چرا .
دور بود . دور دور بود.
يكي به من گفت : مريضي
مريض خودتي
صادقانه بهت گفتم كه خنده ام گرفت .
ولي سعي مي كنم نخندم
نكنه انسانيت درمن مرد ه
و تو ....ناجي بشريت !؟
نه رفتم ، گل خريدم و نوشتم كه در پس اين ديوار ، پنجره ، چپر ،
گلهاست ، آسمان آبي ، خورشيد و روح بزرگ است .
و باوردارم كه خنده دارد ، به حال ما كه دراين غم غمناك مانده ايم ، گريه نمي كنم .
او رفت با مرگ .
ما – من ماندم با خبر مرگ .
كه فرياد بزند ؟ زندگي .
×××××××××××××××××
ميلان كوندرا مي گويد ،
يه چيزي شبيه به اين مي گويد ،
كه بعضي از نمايش احساسات خود لذت مي برند .
من مدتهاست كه با اين مشكل دست و پا مي زنم كه احساساتم را نمي توانم نشان دهم.
چرا ؟
شادي مي تراود . غم هجوم مي آورد اما دربيان آن اكثرا ناتوانم .
از نمايش آنچه پنهان مي آيد . و نامش حس است بدم مي آيد .
دلم مي خواهد حس حس بماند.
پس محسوس يعني چه ؟
يعني قابل حس ؟
پس چرا به جاي آشكار مي گوييم محسوس ؟ محسوس بودن كه زيباتراز آشكار بودن است .
.
اما فروخوردن گاهي زيباتراز فرياد كردن است .
فقط گاهي .
گير كردم درميان دو منطق .
×××××××××××××
در پس تنهايي و رنج و فراق
ياد آن شيرين و دلبر را خوش است
پشت يه ميني بوس اين نوشته را خوندم
درجاده اي طولاني ، گرم و كويري
چقدر آن روز هوس رفتن تا ته دشت تا سركوه داشتم
كاش رفته بودم
آهان در پس ....
اين شعر تخمي رو كه خوندم ياد خيلي چيزها افتادم
رسيدم .
جاده تمام شده بود
من رسيده بودم
اما نه به ته دشت و نه به سركوه
به مزار يك شاعر
اين بار نوشته بود بود
به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد ، مباداكه ترك بردارد .
چيني نازك تنهايي من
چقدر به خودم دروغ مي گويم
اينقدر تنهايي من ترك خورده
نه دروغ مي گم
اوني كه ترك خورده احساس منه
وگرنه تنهايي من وسيع و باشكوه مانده
اما
به سراغ من اگر مي آييد
هرطوري كه دلتون خواست بياييد
من مدتهاست كه نيستم
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد ......