Wednesday, December 08, 2004

درست مثل سيگار که مقاومت مي کني که نگذاري تبديل به ژست غم بشه ، مقاومت مي کني که وبلاگت تبديل به غمدوني ات نشه . يعني تبديل نشه به يه جايي که يه سري غم هاي عالمت رو مي ريزي توش . اين کار آدمهاي تنهاست. يا حداقل آدمها وقتي احساس تنهايي مي کنند. وقتي احساس تنهايي مي کني . دست و دلت نمي ره که به کسي زنگ بزني . يعني فکر مي کني که کسي را نداري که بهش زنگ بزني . يعني که فکر مي کني که تنهايي. بعد غمت هم البته گنده تر و عميق تر به نظر مي ياد. خلاصه که به يه چيزي پناه مي بري که نه زبوني داره نه دلي و نه حس متقابلي و با يه احساس امنيت اين چناني شروع مي کني به درد دل. اگر بلد نباشي که درد دلت رو بلند بلند فکر کني يا بنويسي همون سيگار جواب مي ده . اينقدر آه دم به دمش آه مي کشي تا بگذره . اما اگر اهل نوشتن باشي . و به يمن يه اتفاقاتي مثل اختراع يا اکتشاف يا هر کلمه ديگه اي که الان پيداش نمي کنم .. به وبلاگ نويسيه « هر از گاهي » دچار باشي. درست هر وقت که غم داري مياي سراغش و يه چيزايي مي نويسي . بعد تمام مدت هم داري فکر مي کني که اصلا دلت نمي خواد اين رو فلاني بخونه چون يکي از اونهايي است که الان نيست و همون حس تنها بودنه آزارت مي ده و انگار که نسبت به هر چه دوسته خشم داري و اصلا نمي خواي يه جايي بنويسي که اونها بفهمند که غم داري و بدينوسيله ازشون انتقام کم دوست بودنشان را بگيري و... در عين حال مرض داري و دلت توجه مي خواد و يا شايدم دلت گوش مي خواد اما نه دهان و براي همين اينجا مي نويسي. بگذريم ..آمدم که يه ذره از غمي که الان دارم بنويسم که اينقدر از چرايي اينجا نوشتن گفتم که اصلا غم يادم رفت . دقيقا انگار که قرار مي گذاري که دوستي را ببيني و درد دلي کني و اينقدر اين دوستي حرف دارد که به درد دل تو نمي رسد.