Monday, October 20, 2003

ناتوانی سهم من از شانس عقل خوب مست است .
ناتوانی عقل من از سهم شانس مست خوب است .
سهم من از شانس خوب عقل ناتوانی مست است .
شانس خوب من سهم از مست عقل ناتوانی است .
من از عقل ناتوانی شانس خوب مست سهم است .
عقل من از مست ناتوانی شانس خوب سهم است .
مست خوب من از شانس ناتوانی سهم عقل است .
خوب من از مست ناتوانی عقل سهم شانس است .
شانس عقل من خوب مست ازناتوانی سهم است .
.
.
.
.


Sunday, October 19, 2003

ديشب کيفم رو با همه مدارک توش تو خونه همسايه جا گذاشتم . شلوغ پلوغ بود.
برگشتم نبود. خوب نبود ديگه ! بدتر از اون خواهرم هرچي ازدهنش در اومد بهم گفت . که آخه بلندشدي با دمپايي . با اين ريخت و قيافه . موهاي بهم ريخته دنبال من راه افتادي . حالا هم اين گند بالا آوردنته . خودش يادش رفته که تمام موقع رفتن يه جعبه هزارکيلويي داده بود من خرکش کنم تا اونجا.
حالا نمي دونم وسط معرکه اين يکي از کجا پيداش شد. عادت کرده ديگه . هر شب مي ياد . ديشب هم بالاخره يه جوري خودش رو قاطي کرد. درست وقتي که خواهرجان غر غر مي کرد. جناب اون دور و برا بودن . منم هي مي خوام به خواهرجان با چشم و ابرو برسونم که قربانت برم حالا جلوي اين خرس گنده بي خيال شو که نمي شود. هرچي فوت کني . شعله ور تر مي شود. نمي دونم چرا زبونم بند اومده بود.
که چه جوري شد که دوستم وارد شد درحالي که ما يه عالمه آدم ( اقلا ۶ نفر)‌بوديم که دور ميز نشسته بوديم . وشروع کرد با همه دست دادن . با اصرار هم دستش را ازپشت سر بغلي من رد کرد و . من چرا يکهو دلم ضعف رفت براش! آخه دستش رو يه ذره طولاني تر تو دست من نگه داشت !
از صبح که نامه سفارشي رسيد و رفتم سراغ کيفم درست سر جاش بود......
تا الان دارم فکر مي کنم چرا خوابهاي من اينقدر جواد شدن تازگيا ؟!