Friday, September 18, 2009

و گاهی دلم یک جور عجیبی مچاله می شود، حتی اگر در دستم مشت نکرده باشمش.

تا امروز بوی کافور را در حافظه ام جستجو نکرده بودم. شاید به خاطر جای چروکهای صورت خانوم جون روی بالش بیمارستان یا شاید به خاطر همه وجدی است که اویی که نشان کردم نشان نمی دهد. شاید جای درد پریدن از پله های سلف سرویس دانشکده است. اما دوباره چند زمانی، صباحی است فکر کافور می آید...

دلم مچاله شبیه به همه شعرهایی که می نوشتی و روی قالی پرت می کردی شده. اگر حسابشان را داشتی می دانستی یک بار یکی شان را زیر تخت پیدا کردم. تمام شب و روز بعد همانجا مانده بود.

حالا هم دلم را اگر می شد، با دست باز می کردم و حسابی صاف و صوفش می کردم و در یک قاب سیاه عمیق به دیوار می زدم. بعضی ها بیشتر قاب را دوست دارند تا شعر تو را. من کاری که با شعر تو کردم . حالا هر بار دلم مچاله می شود. دستم را می کشم رویش و توی فکرم قاب می شوم به دیوار.

چند زمانی است حوصله ام را حتی مرگ سر جایش نمی آورد ، این کرخی کار همان قاب کردن است، کار همان میخ کردن به بهترین جای خانه است. همان جا دمرو روی زمین داغ داغ خواندنش!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home