و چهار صباح بعد از تولد.....
شبیه به آفتابه فلزی آقاجون اینا .. خدا بیامرز.... همان که باید لبش را به زور کج می کردی تا شالاپ شالاپ جیشت را بشوری و مشتی خانومشان که گوش می ایستاد و می گفت گلی خانم بیا این دخترت مستراح را روی سرش گذاشته بس که تلق تلوق آفتابه مان را در آورد.
امروز : « حیف که آفتابه آقاجون دم دستم نبود، چنان می زدم توی ملاجت که صدای بز در بیاوری در جواب صبح به خیرم. »
لای سینه مادر بزرگ بوی سفید آب می داد به قدر یک حجم پر از ریه های چهار سالگی.
امروز: « EMPORIO ARMANI »
گربه بازی و قایم شدن توی گلخانه و کشف ، تخیل، تضاد و بالاخره همدستی برای فهم فرق دول و دودول.
امروز: «ملاج، قنج، بز، کوفت، همو جور، کشف، پیچ و پلاس، تخیل، ... یادم تو را فراموش تا دم دمهای هم آغوشی»
0 Comments:
Post a Comment
<< Home