کار ما شده چرخیدن!
بالاخره زنگ در به صدا در آمد. همینجور لی لی زنون و چرخون شلوارم رو کشیدم بالا و رفتم در را باز کردم و یک لنگه کفش گذاشتم لاش که دوباره تلقی به هم نخورد و دویدم تا توی آینه دستشویی قیافه ام را یک براندازی بکنم، که دیدم جای کوسن مبل یک خط کج و چروکیده افتاده بود روی لپم. ملت با یک ساعت تاخیر رسیده بودند. همه جا را شسته و رفته بودم. شلوارم رو در آوردم که چروک نشود و نشستم جلوی تلویزیون به انتظار صدای زنگ که همانجاخوابم برده بود. گوشه حوله را گرفتم زیر آب سرد و گذاشتم روی لپم.
الو ... صاب خونه...
بفرمایین تو.. آمدم. ..
هنوز سلامم را به قد همیشه نکشیده بودم که که بهمن خان پشت سرشان وارد شد. آدم باید کور باشد که لب و لوچه آویزان من از زیر سبیلش رد شود. فقط چرخیدم گفتم بفرمایید الان خدمت می رسم و رفتم توی اتاق و کله ام را فرو کردم توی کمد لباسها و از آن نعره بی صداها زدم. بعد تی شرت «او» را از زیر بقیه لباسها کشیدم بیرون و چند تا نفس عمیق. اصولا هر چقدر که به قول رفیق خارجی ام این حس می تواند «چیزی» باشد اما فعلا این پیرهن جامانده از قافله « او » دوای درد من شده. زدم بیرون. گل بود به سبزه نیز آراسته شد. بهمن خان با آغوش باز آمد طرفم و یک بغل سفت و جی جی له کن حواله ام کرد. از سر شانه اش سرهنگ را دیدم که آمده و عین بخت النحس یک دستش را گذاشته روی لبه مبل و یک وری نشسته.
سلام جناب سرهنگ.
من را نمی شود با هزار من عسل خورد؟! جناب سرهنگ را ندیدید با آن اخلاق از سبیل کج ترش. پدر آمرزیده تو که اینقدر اوقاتت تلخ است مگر مرض داری می آیی حال ما را هم مکدر می کنی؟ اما نگفتم، فقط چرخ زدم طرف آشپزخانه و کله ام را فرو کردم توی یخچال.
خیلی به زحمت افتادی
نه ، کاری نکردم.
نوشیدنی چی می خورید؟
سه بار دیگر سوال دست به دست شد تا بالاخره یکی مستقیما ازشان پرسید: جناب سرهنگ شما چی میل می کنید؟
هیچی... آب... آب شیر.
اول آب جناب سرهنگ را ریختم و دور لیوان را دستمال کشیدم و توی بشقاب گذاشتم و دادم دستشان.
ممنون.
تا آمدم بچرخم بروم همانجایی که ازش آمدم، بهمن خان با نگاه هرزه اش جلویم سبز شد، یک پا به چپ گذاشتم که پام رفت روی یک چیز گرم و نرم. به جای نگاه کردن به زیر پایم چرخیدم به سمت سرهنگ که حالا قاه قاه می خندید و می گفت من بردم. من بردم .....
زنگ در به صدا در آمد. توی آینه دستشویی دیدم جای کوسن مبل یک خط کج و چروکیده افتاده بود روی لپم.
سلام ... صاب خونه...
شما بردید جناب سرهنگ!
Tuesday, May 19, 2009
Previous Posts
- انگشتنامهمی خواستی نپرسی که چرا انگشت وسطم به بنفش...
- بالاخره نصایح خواهر خانوم موثر افتاد و خانه را روف...
- و چهار صباح بعد از تولد.....شبیه به آفتابه فلزی آق...
- تازگی ها یک فحش هم که می خواهیم بدهیم باید یک گوگل...
- مدل عاشقانه های من با تویک دونه از آن «احوال شریف ...
- مدتی است که صدایمان را بریده اند و گذاشته اند کف د...
- از وبلاگ عاقلانه:راننده تاکسی پیرمردی ست که زیر لب...
- اختراع کلمات و انتصاب مسوولیتهای کوچک و بزرگ همه ب...
- آقای « جو» ی عزیز سلام.از اینکه الان من را شکلات ب...
- مبرهن است که مزه مزه کردنش خوب است و کیف دارد، لیک...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home