Nahayat
Saturday, May 03, 2003
تنها نشسته بود. تنهايي باز هم كشوندش به همان روياي قديمي . هردفعه كه مي آمد سراغش تمام عضلات تنش شل مي شد . مي نشست و تمام جزئيات رو بررسي مي كرد. به خودش كه مي آمد اقلا يك ساعتي گذشته بود. دلش خيلي روزا مي خواست كه آن همان جا بنشينه و ببينه كه همه چيز تغيير كرده. حتي همون جزئيات . درست به همين جا كه مي رسيد ،تصوير يك بازار مكاره شكل مي گرفت . بازاري شلوغ كه عده زيادي فروشنده و خريدار درحال چانه زني بودند. اين همه چانه زني بر سر روياي او بود. هر كس قيمتي برايش تعيين مي كرد. خودش را مي ديد كه به سمت آن چيزي كه مي خواهد اشاره مي كند . درست شبيه آني بود كه در دست ديگران قبلا ديده بود. كساني كه آرام از كنارش گذشته بودند و بسته رويايشان در دستانشان بود. عده اي برسر آنچه او مي خواست چانه مي زدند. مادرش مي آمد . زير بازويش را مي گرفت و مي كشيدش بيرون . بلند شد . تمام عضلات تنش منقبض شده بود. زنگ مي زدند. ديگر تنها نبود. رويايش هم نبود.
Thursday, May 01, 2003
-بازم مي گم ، من احتياج ندارم كسي برام عضه بخوره .
-چقدر نقاب بسه ديگه . تو هم از گوشت و پوست و استخوني . بذار بدونن غصه داري .
-نه
-مي خوام دستتو بگيرم ، ببرمت يه جاي ديگه
-آخ ، اينو هستم .
-چقدر نقاب بسه ديگه . تو هم از گوشت و پوست و استخوني . بذار بدونن غصه داري .
-نه
-مي خوام دستتو بگيرم ، ببرمت يه جاي ديگه
-آخ ، اينو هستم .
Wednesday, April 30, 2003
بالاخره فيلم hours رو ديدم .
يك بار كه خيلي حالم اينطوري بود كه الان هست . يك كتاب خوندم و يك اتفاقي افتاد ، يك اتفاق توي مغزم و برگشتم ،نشستم همون جايي كه بودم .
حالا كه دوباره حالم اونطوري شده ، اين فيلم رو ديدم و اين بار يك اتفاق ديگه افتاد.
يك بار كه خيلي حالم اينطوري بود كه الان هست . يك كتاب خوندم و يك اتفاقي افتاد ، يك اتفاق توي مغزم و برگشتم ،نشستم همون جايي كه بودم .
حالا كه دوباره حالم اونطوري شده ، اين فيلم رو ديدم و اين بار يك اتفاق ديگه افتاد.
Tuesday, April 29, 2003
... از آشپزخانه تا حال تلو تلو خوران رفت . چشمش خيره شد ، خيره به اون ميزي كه دو پايه بيشتر نداشت و اگر به ديوار تكيه اش نمي دادي ، مي افتاد. واقعا مي افتاد. همينطوري هم دائم در تهديد سقوط بود......
.... با صدايي كه زن به آن آشنايي نداشت گفت : "زن "
ولي او نيز جمله اش را ادامه نداد . نمي دانست چه بگويد. و بعد ، زن يكمرتبه درجا تكاني خورد، ايستاد و سرش را به عقب برگرداند چون به نظرش رسيده بود كه اسبي در پشت سرش شيهه مي كشد .
ولي آن شيهه ، صداي هق هق مرد مستي بود كه داشت به خاطر او زار مي زد .
(آخر فصل ششم از كتاب "حريق در باغ زيتون " نوشته : گراتزيا دلددا ، ترجمه : بهمن فرزانه )
ولي او نيز جمله اش را ادامه نداد . نمي دانست چه بگويد. و بعد ، زن يكمرتبه درجا تكاني خورد، ايستاد و سرش را به عقب برگرداند چون به نظرش رسيده بود كه اسبي در پشت سرش شيهه مي كشد .
ولي آن شيهه ، صداي هق هق مرد مستي بود كه داشت به خاطر او زار مي زد .
(آخر فصل ششم از كتاب "حريق در باغ زيتون " نوشته : گراتزيا دلددا ، ترجمه : بهمن فرزانه )
Monday, April 28, 2003
از تاكسي تا سر كوچه رو آرام آرام آمد. كنار خيابان كه رسيد ، ايستاد يك نگاه به جوي پت و پهن هميشگي كرد ، به نهايتش فكر كرد كه افتاده تو جوب با پاي شكسته و خيس آب و لجن . پريد . پاهاش لب جوي سرخورد و با ساق پاش آمد رو جدول . نه چيزي شكسته بود و نه لجني در كاربود . يك خراش كف دست . كليد انداخت رفت بالا. لباسهاشو درآورد و كون لخت راه افتاد تو خونه . كشوي آشپزخانه را كشيد بيرون . آن هيبت گنده كه از صبح تا حالا مجسمش كرده بود ، كف دستش دراز به دراز افتاده بود. شست دستش را چند بار كشيد به دمش . وسوسه با ترس در هم مي آميخت . رفت طرف سينك . آبگرم را باز كرد . دستهاشو گرفت زير آب . گرما دونه دونه مهره هاشو رد كرد ، توي گودي كمرش نشست .
شيرآب رو بست . رفت توي حال . آينه را رد كرد . برگشت . سلام كرد. چاقو رو فرو برد . درد نداشت . يك بار ديگه . و بار سوم . گودي زير گردنش خون قلپ قلپ مي زد بيرون .
گرم بود. درد نداشت . دستش رو گرفت زير گلوش . گفت سلام. قلپي صدا كرد. خنديد. قلپي ديگه . بغض . سكوت .
شيرآب رو بست . رفت توي حال . آينه را رد كرد . برگشت . سلام كرد. چاقو رو فرو برد . درد نداشت . يك بار ديگه . و بار سوم . گودي زير گردنش خون قلپ قلپ مي زد بيرون .
گرم بود. درد نداشت . دستش رو گرفت زير گلوش . گفت سلام. قلپي صدا كرد. خنديد. قلپي ديگه . بغض . سكوت .