Saturday, May 03, 2003
تنها نشسته بود. تنهايي باز هم كشوندش به همان روياي قديمي . هردفعه كه مي آمد سراغش تمام عضلات تنش شل مي شد . مي نشست و تمام جزئيات رو بررسي مي كرد. به خودش كه مي آمد اقلا يك ساعتي گذشته بود. دلش خيلي روزا مي خواست كه آن همان جا بنشينه و ببينه كه همه چيز تغيير كرده. حتي همون جزئيات . درست به همين جا كه مي رسيد ،تصوير يك بازار مكاره شكل مي گرفت . بازاري شلوغ كه عده زيادي فروشنده و خريدار درحال چانه زني بودند. اين همه چانه زني بر سر روياي او بود. هر كس قيمتي برايش تعيين مي كرد. خودش را مي ديد كه به سمت آن چيزي كه مي خواهد اشاره مي كند . درست شبيه آني بود كه در دست ديگران قبلا ديده بود. كساني كه آرام از كنارش گذشته بودند و بسته رويايشان در دستانشان بود. عده اي برسر آنچه او مي خواست چانه مي زدند. مادرش مي آمد . زير بازويش را مي گرفت و مي كشيدش بيرون . بلند شد . تمام عضلات تنش منقبض شده بود. زنگ مي زدند. ديگر تنها نبود. رويايش هم نبود.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home