Tuesday, April 29, 2003

.... با صدايي كه زن به آن آشنايي نداشت گفت : "زن "
ولي او نيز جمله اش را ادامه نداد . نمي دانست چه بگويد. و بعد ، زن يكمرتبه درجا تكاني خورد، ايستاد و سرش را به عقب برگرداند چون به نظرش رسيده بود كه اسبي در پشت سرش شيهه مي كشد .
ولي آن شيهه ، صداي هق هق مرد مستي بود كه داشت به خاطر او زار مي زد .

(آخر فصل ششم از كتاب "حريق در باغ زيتون " نوشته : گراتزيا دلددا ، ترجمه : بهمن فرزانه )

0 Comments:

Post a Comment

<< Home