.... با صدايي كه زن به آن آشنايي نداشت گفت : "زن "
ولي او نيز جمله اش را ادامه نداد . نمي دانست چه بگويد. و بعد ، زن يكمرتبه درجا تكاني خورد، ايستاد و سرش را به عقب برگرداند چون به نظرش رسيده بود كه اسبي در پشت سرش شيهه مي كشد .
ولي آن شيهه ، صداي هق هق مرد مستي بود كه داشت به خاطر او زار مي زد .
(آخر فصل ششم از كتاب "حريق در باغ زيتون " نوشته : گراتزيا دلددا ، ترجمه : بهمن فرزانه )
Tuesday, April 29, 2003
Previous Posts
- - ديگه اين دل واسه ما دل نمي شه ....هر چي من بهش ن...
- از تاكسي تا سر كوچه رو آرام آرام آمد. كنار خيابان ...
- امان از دست اين اينگليسي ها ! وقتي يه نيازي برآورد...
- سيگار خوب چيزيه ، شب كه خواب ديدي يه جن از پشت دست...
- دكتر جراح پلاستيك ، دكتر جراح زنان سالن انتظار ، ...
- سوال يك : الان من دچار كداميك از حالات زير هستم ؟ ...
- با عرض پوزش ، به قول كاپيتان هادوك به خبري كه هم ا...
- از تاكسي كه پياده شوي . همان مغازه هميشگي ، كافي ا...
- اگه پشه خلق نمي شد ، الان بايد يه موشكي اختراع مي ...
- دو سه روز حوالي تولدم خيلي حالم بد بود . عين يك سگ...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home