Saturday, April 19, 2003

دو سه روز حوالي تولدم خيلي حالم بد بود . عين يك سگ . اصلا ربطي به تولدم نداشت . ولي وقتي يادم مي آمد كه تولدمه . سگ تر مي شدم . امروز تولد دوستمه . آنقدر سگ شده كه بيا و ببين . ديشب جن گير شدم و ترسوندمش . زد زير گريه . بغلش كردم و شانه هام خيس خيس شد . حالا هم راه مي ره به امروز بد و بيراه مي گه كه امروز هم يك روز گهي است مثل بقيه روزها . زنگ زده به مامانش و مي پرسه كه در چه ساعتي به دنيا اومده ؟ وقتي مي فهمه كه 24 سال پيش فقط چند ساعتش بوده . فقط مي گه : اه ، داشتم ونگ مي زدم !
وقتي دلتون مي خواد يكي رو از ته دل خوشحال كنيد ، چي كار مي كنيد ؟ مخصوصا در روزي كه يك روز گهي است مثل بقيه روزها . مخصوصا در روزي كه زير بار مسائل خودتون دارين مي زاين . مخصوصا در روزي كه هيچ فرقي با روز تولد خودتون نداره .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home