Tuesday, April 08, 2003

وارد شد. دستهاش پربود . پاهاشو دونه دونه انقدرتكون داد تا كفشها جدا شدند . همه چيز رو گذاشت روي ميز. برگشت توي آينه خودش رو نگاه كرد . عين ميمون شده بود . شايد بدتر .
صبح حموم رفته بود و روي همون موي خيس روسري سرش كرده بود . موها وز شده بودند رو هوا. صورتش پر دونه قرمز بود . از اين جوشهاي ريز و سرخ . چشمها گود رفته .
يه مانتو بلند بي ريخت و يه جفت صندل كج و كوله . قرار بود بره خريد كنه بياد خونه . با ماشين مي رفت با ماشين هم برمي گشت . بقال و ميوه فروش هم كه مهم نبودن . اما درست اين موقع صبح . وسط هفته . با اين ريخت . بعد از هزار سال . بايد اونو مي ديد . از كجا ديده بودش . نكنه اونجا كه داشت با ناخن لاي دندونش رو توي آينه ماشين تميز مي كرد ديده باشدش . پياده شده بود . رفته بود توي ميوه فروشي كه يكي از پشت سر گفته بود سلام خانوم . بند دلش پاره شد . اين خانوم اونهم با اون لحن . هزارسال بود كه نشنيده بود . برگشت . سلام و احوال پرسي . خيار ، پرتقال ، كيوي ، نارنگي از هر كدوم سه كيلو و يك كاهو و يك كيلو گوجه فرنگي . سفارش داد اومد بيرون . يه طوري نگاش مي كرد . نمي فهميد از روي محبت يا دلسوزي .
-دلم برات تنگ شده بود.
- منم
- خانه داري مي كني ؟
- اي ( مسخره اش مي كرد ؟)
- خونت اين طرفهاست ؟ كمك نمي خواي ؟
- سركار نمي ري ؟
- مزاحمم ؟
- نه نه اصلا
خانوم مبوه هاتون حاضره .
- حساب كن اومدم . تو كاري نداري ؟
- نه
- خوشحال شدم . خداحافظ
- خداحافظ
خداحافظي كرد و ديد كه صورت اون عين علامت تعجب كش اومد . بارها رو گذاشت تو ماشين و اومد خونه . از زيربرف پاك كن كاغذ رو برداشت . بالاخره ديده بودش . اما چرا امروز . با اين حال و روز نذار .تلفن رو برداشت . زنگ زد به دوستش . همه چيز رو تعريف كرد . گفت كه مهموني امشب رو بهم بزنه .يه جوري يه بهانه بياره . قطع كرد . كاغد رو ازجيبش درآورد شماره رو گرفت .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home