Thursday, April 03, 2003

ساعت سه بعدازظهره ، اما خورشيد خيال كج شدن نداره . هوا داغه ، هرم آفتاب استخوان دماغ و گونه ام رو نشونه گرفته . هرچند دقيقه يك بار يه قطره روي مهره هاي پشتم قل مي خوره و مي ره پائين . لباسم به تنم چسبيده ، اين هوا ، اين موقع روز ، توي اين شهر ديگه نوبره . هوا داغه . خيلي وقته كه رسيدم به خيابون اصلي اما نه اتوبوسي ، نه تاكسي و نه حتي بني بشري . روز غريبي است . انگار مردم از قبل خبر شدن . كسي بيرون نيامده . هوا داغه . زمين داغه . كف پام مي سوزه . هر از گاهي اين پا اون پا مي كنم . يكي از پيچ كوچه مي گذره و مي ياد جلوتر از من منتظر مي شه . بر مي گرده . نگاهي به من مي كنه . از دور يه ماشين مي ياد . هوا داغه . زمين داغه . تصوير موج داره . غريبه براي ماشين دست تكون مي ده . اما نمي خوره . غريبه به من نزديك تر مي شه و از كنارم رد مي شه . بر مي گردم . پشتم ايستاده . هوا داغه .
هيچ خبري نيست . نكنه جنگ شده ، يا طاعون يا هر بلاي ديگه . يعني فقط من و اون غريبه تو شهر به اين بزرگي زندگي مي كنيم . راه مي افتم . پياده خواهم رفت . تا هرجا كه بشه مي رم . هر از گاهي برمي گردم و پشت سرم رو نگاه مي كنم . غريبه هم راه افتاده . بالاي سرش داغ و زير پاش آبه . يه بار كه بر مي گردم |، غريبه نزديك تر شده . درست لحظه اي كه بر مي گردم . انگار برام دست تكون مي ده . دوباره برمي گردم . هنوز دست تكون مي ده . سرعتم رو كم مي كنم . هوا داغه . غريبه كنارم حركت مي كنه . لبخند مي زنه . ولي لبهاي من خشك خشكه . فقط مي گم ، هوا داغه . فقط مي گه ، روز غريبي است . به ميدان مي رسيم . فقط يه كوچه ديگه مونده . من به مقصدم خيلي نزديكم . هوا داغه . ولي هيچ كس نيست . شك مي كنم . فقط با اون قدم بر مي دارم . ميدان و هم كوچه رو رد مي كنيم . هوا داغه . اما دوست دارم كه كنار اون راه مي رم . بر مي گرده . به من نگاه مي كنه و دوباره اون لبخند مي زنه . همون لحظه يه قطره ديگه قل خورد رفت پائين . مي گه ، بسه ديگه ، برو . دلم مي خواد يه چيزي بگم . ولي هوا داغه . لبخند مي زنه . من بر مي گردم . و تمام مسير فكر مي كنم ، چرا هوا داغه .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home