چهارشنبه سوري
الان موقعيت يك آدم ميانسال بي روح و دل رو دارم .
نه مثل قديما ، بوته اي . ترقه اي ، بچه هاي همسايه اي و هيجاني
نه مثل چند سال پيش ، برو بچه ها و عالم دانشجويي و شايد جواني . مهماني ها و رفتن به اين باغ و اون خارج شهر و ...
اما امروز، از صبح تا حالا دنبال حمالي و حالا هم جيب خالي و نه دوستي و نه همدلي و نه حتي آجيلي .
به اين مي گن . گند زدي به حال . آينده رو هم بي خيال .
Tuesday, March 18, 2003
Previous Posts
- يه صف طويل بود .درست جلوي درب دانشكده . اقلا پانصد...
- ......اون روز توي اتاق نشسته بوديم كه س رفت سراغ ا...
- چند روز پيش ديدمش . درست همونطوري بود كه حدس مي زد...
- نادرابراهيمي يه چيزي مي گه شبيه به اين : (تو كتاب ...
- يه عقد سياه ، با تبخير چاي تنبونشو روي ليوان كشيده...
- زمين گرم ، شيشه سرد، هوا ولرم ، تصوير رنگي ، صدا ب...
- * (در آشپزخانه ) با هزار آوا و هزار لحن گفت : فكر ...
- مبتكر بودن خيلي مهمه . مخصوصا مبتكر لحظات خاصي بود...
- تمام مدت كه خوابيده بودم . دستم زير سرم بود . خواب...
- س ، تا دير وقت مجبور بود كار كند . با اين حال قرار...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home