Tuesday, March 11, 2003

چند روز پيش ديدمش . درست همونطوري بود كه حدس مي زدم .خسته و تو فكر . عميقا تو فكر .
مدتهاست كه مي شناسمش . تا يه چيزي رو سامون نده و حسابي ته و تويه مساله رو در نياره ، همين شكلي مي مونه .
كنارت نشسته ولي يكهو مي بيني بعد از يه خنده بلند يا تعريف يه اتفاق معمولي مي ره تو هم . جلوت نشسته ولي نگاهش ديگه به تو نيست .
مي دونم . ماله تخيلاتشه . اينقدر اين خيالات مي پرن و مي پرن تا بالاخره اونو با خودشون مي برن .
گفتم چند وقته مي شناسمش ؟ آهان . آره خيلي وقته . براي من اين آدم يه تعريف ديگه داره . تو جمع كه مي بينمش يا وقتي كه نگاه ديگران رو بهش مي بينم ، ياد اون موقع هاي خودم مي افتم . اون موقعهايي كه فكر مي كردم كه چقدر باحاله . هم اهل حاله ، هم آينده . هم اهل بگو بخند بود هم تا بخواي حرف درست و حسابي از دهنش بيرون مي اومد.
حالا ديگه رابطه ما فرق مي كنه . من بهش خيلي نزديكم . همه چيزم رو مي دونه و من هم همه چيزش رو .
مي گفتم كه بعد از يه عالمه كه همديگه رو نديده بوديم . يه قرار گذاشتيم . گقتم : چطوري رفيق ؟ و اون طبق عادت فقط گفت : هوم .
از من پرسيد و از سوژه هام و من گفتم و گفتم . اينقدر كه دوباره برام حرف بزنه و بعد لابه لاي حرفهاش از خودش مثال بزنه و من بفهمم چه اتفاق جديدي افتاده .
اما اين بار هيچي نگفت . از اون حال خودش بيرون نمي اومد . ترسيدم . يعني ديگه با من هم ... اما يكهو گفت : اينبار هيچ چيزي نشده . هيچ خبري . هيچ بحراني . هيچ
فقط اومدم بگم :
- با من مياي يا مي موني ؟
- چي ؟
- من دارم مي رم .
- كجا ؟
- بالاخره دارم مي رم . همون جايي كه هميشه دلم مي خواست . همون ...
- باز كس شعر گفتي ؟!
- تا حالا هيچ كس اومدني نبوده .
- تو هم مي دونم كه نمي ياي . يعني اصلا به صلاح نيست كه توبياي . من خودم دلم مي خواد تو هنوز ...
- صبر كن . جديه ؟
- اوهوم
و به اندازه يه دنيا سكوت شد . آخه من اين خوار كسه رو مي شناسم . مي ره . اگه بگه مي ره . مي ره . قيافش دوباره اون ريختي شده كه خيلي جديه .
گفتم : پاشو بريم . بلند شد . بازم كيفش جا نداشت . جعبه سيگار رو مي چپوند اون وسط و در كيفش هميشه باز مي موند. يه هو بغضم گرفت . واقعا باور كردم كه داره مي ره .
هيچ وقت به رفتن اين يكي فكر نكرده بودم . يعني چي . يعني سه روز بي خبري و بعد يكهو خبر سفر . هميشه از بودن باهاش حال مي كردم . چون وقتي كنار هم بوديم نه مجبور بودم براي شكستن سكوت حرف بزنم و نه مجبور به هيچ كار ديگه . يه همنشيني مسالمت آميز . هميشه قرار بود يه روزي با هم همخونه بشيم .حالا فقط ساكت بوديم .
يكهو گفت : من ديرمه . برم ؟
گفتم : آره . برو .
ولي دلم مي خواست بگم : كجا ؟ الان كجا مي ري ؟ تو كه مي خواي بري پس الان ديگه براي چي عجله داري . هنوزم مي ترسي ؟ مي ترسي كه ..
ولي نگفتم . اصلا يادم نبود كه خودم ديرمه . آخه ديگه ديرم نبود . بهش زنگ زدم . گوشي رو برداشت . گفتم : هنوزم مي خواي بري ؟
گفت : آره
- منم بيام ؟
- فقط اگه مطمئني .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home