Monday, March 17, 2003

يه صف طويل بود .درست جلوي درب دانشكده . اقلا پانصد نفري توي صف بودند . ما با ماشين از كنارشون عبور كرديم و آخرخيابان كه هم بن بست بود هم پهن دورزديم . پياده شديم داخل شديم . يه حياط كوچك و بعد يك سري پله كه وارد ساختمان مي شد . داخل شديم . من اضطراب داشتم . اما همراهانم به وظيفه خودشون عمل مي كردند . هردو آشنا بودند . اما من از غريبي داشتم مي مردم. يه سالن بزرگ . پر از نيمكت . پراز شاگرد . مستقيما رفتيم ته سالن اون گوشه . هم دور هم درمعرض ديد استاد . من دلخور بودم . اما يادم نيست چرا . به خاطر همراهانم بود يا جو كلاس و يا ترس خودم . جا نبود . بالاخره يه جايي رو در نظر گرفتيم و اومديم بيرون . از يك در ديگر . دري كه به يه خيابان خاكي و باريك كه از وسطش يه جوي آب رد مي شد باز مي شد . كناراون حركت كرديم . من سراغ ماشين رو گرفتم . كسي اعتنايي نكرد.
چند روز بعد دختر عمو رو ديدم . گفت كه به كلاس مي ره . همه هستند . و خيلي خوش مي گذره . كلاه قرمزي هم مي آيد . همه از دستش مي خندند . من همچنان مي ترسيدم .
يادم اومد كه يكي از آن دو آشنايي كه مرا به كلاس برده بود مي آيد . با اضطراب منتظر شدم . آمد . باز هم بدون ماشين . گفت كه ماشين را رد كرده رفته ! نمي فهميدم يعني چه . اينقدر بي دليل مي گفت كه انگار به من اصلا ربطي نداره . كنار همون كوچه باريك و جوي وسطش راه مي رفتيم . من رفتم داخل يك خانه اي . شايد خانه خودم . نه من مالكش نبودم . فقط داخل شدم . بعد سراسيمه بيرون آمدم . آشنا پشت فرمان نشسته بود . شيشه را پائين داد و پريد بيرون . صحنه عجيبي بود . ماشين بدون سرنشين از جلوي چشم من رد شد . و رفت و خورد به يك درخت . رفتم طرفش . چيزيش نشده بود . سوارش شدم و خدا خدا مي كردم به كيفيت سابق باشد .
حالا همه سوار بودند . چقدر دخترك حرف مي زد . چقدر عشوه مي آمد . عقب نشسته بود و من كنار راننده . راننده هم با خونسردي به دنبال خرده فرمايشهاي دختر مي رفت . دستم رو عقب بردم و محكم زدم تو دهن دخترك . نيم نگاهي به عقب كردم و بعد به بقيه . همه به من از زير چشم نگاه مي كردند . مي دونستم كه حركت وحشيانه اي بوده . مخصوصا كه دخترك گريه مي كردو خون از كنار لبش راه افتاده بود . پشت دستم از ضرب دندانهايش تير مي كشيد . فقط گفتم . كارهاي مهم تر دارم .
و او با گريه جوابمو مي داد . حتي جرات نداشت كه از من دلخور باشه يا عصباني . فقط گريه مي كرد . من دلم مي سوخت . ولي برام مهم نبود . بايد خيلي وقت پيش اين كار رو مي كردم . حالا من پشت فرمان بودم . مسير رو مي شناختم . هيچ كس جيك نمي زد . فكر كنم حتي مالك هم شده بودم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home