Saturday, March 15, 2003

......اون روز توي اتاق نشسته بوديم كه س رفت سراغ اون كمد قديمي و روي نوك پاش ايستاد . دستش رو دراز كرد و كلاه خود رو از روي ديوار برداشت ، گذاشت روي كمد و دوباره روي نوك پاش بلند شد . اينبار شمشيررو با غلاف سنگينش بلند كرد، زنجيري كه شمشير بهش آويزون بود گير كرد. نيمچه پرشي كرد و درش آورد. هنوز پشتش به من بود . ازپشت خيلي خوش هيكل بود و من همينو دوست داشتم . هميشه برام مهم بود كه طرفم رو وقتي از دور نگاه مي كنم ، يا بهتر بگم هيكلش خوب باشه . كلاه خود رو گذاشت سرش و شمشير رو بست به كمرش . به سرعت اومد طرف من و درست جلوي پام زانو زد . دست راستش رو مشت كرد وكوبيد روي سينش .با لحني مثل لحن سرداران قديمي بهم گفت : بانو به سلامت باشند . اين حقير سالهاست كه در التزام ركابشان مي باشم و جان بركف نهاده و از ملوك عاليه دفاع مي نمايم . امروز ره به عشق ايشان سپرده و از براي اين جسارت سر بر دار مي نهم . اگر كه پاسخ ايشان .... اگر كه پاسخ ايشان .....
يكهو داد زدم :سردار هامون داخل شويد واين گستاخ را از سراي من برده و بر دار آويزيد . و س برگشت و با قيافه نگران به در نگاه كرد . بعد انگار كه دو قراول اونو رو زمين مي كشند خودش رو عقب عقب كشيد روي زمين و شروع كرد به داد وفرياد كه : مرا با بند سينه بند بانويم به دار آويزيد ! بلند شدم و عامرانه به سمتش رفتم .
پامو گذاشتم روي سينش و گفتم : اي گستاخ !
زير پام زد وافتادم زمين . دستش رو گرفت زير سرم و روم خيمه زد وگفت : باور كن بانو كه دوستت دارم . وقتي بلند شدم . قراولا نبودن . هيچ كس نبود . دوباره من بودم و س با طناب دار بر گردنش ....
(صفحه ..... از كتاب ......نوشته ي .........)


0 Comments:

Post a Comment

<< Home