اين رفيق ما هر چي مي شه ، ما بهش مي گيم ، چي شد ؟ پس چرا اينطوري شد ؟ چرا اينطوري كردي ؟ مي گه تو اصلا نمي فهمي ، تو جاي من نيستي ، من مجبورم و خلاصه قصه زندگيش رو اين اجبار ....ولي منطق رفيق ما خيلي شبيه به منطق اون آقاهه شده كه خالي مي بست و مي گفت: رفته بودم وسط اقيانوس آرام شكار كوسه ، يكي گرفتم . بعد دومي . بعد سومي و .. سر چهارمي بود كه هر كاري كردم كوسه نيامد بالا . من بكش ، كوسه بكش . خلاصه آقا كوسه ما رو انداخت تو آب . حالا من شنا كن ، كوسه شنا كن . من برو ، كوسه برو ... تا يكهو يه درخت ديدم .گرفتم رفتم بالا .
يكي از حضار مي گه : داداش خالي مي بندي ، درست ببند . وسط اقيانوس آرام ، درخت كجا بود ؟ چرا شر و ور مي گي ؟
كه راوي ماجرا خيلي جدي مي گه : چرا متوجه نيستي . من مجبور بودم !
Monday, March 31, 2003
Previous Posts
- سه سال قبل - دم درب پاركينگ پسر اولي : سلام پسر...
- آن شب باور نمي كرد كه مقصرباشد . هميشه وقتي كارش ط...
- فيلم خانه روي آب رو ديدم . و خوشم اومد . با ترس و ...
- مي خوام برم خريد . برم يه جعبه مداد رنگي بخرم ، و ...
- يه اعتراف وبلاگي : اين وبلاگ كه به توصيه يه دوست م...
- اين هم خودش معركهس ... اينكه بلد باشي دوتا چيزو ب...
- صبح شده بود . بيدار شده بود اما چشمهايش بسته . كل...
- آي دنيا دنيا ! چه ها كه نمي كني با من ، با ما بهت...
- چهارشنبه سوري الان موقعيت يك آدم ميانسال بي روح و...
- يه صف طويل بود .درست جلوي درب دانشكده . اقلا پانصد...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home