Monday, March 31, 2003

اين رفيق ما هر چي مي شه ، ما بهش مي گيم ، چي شد ؟ پس چرا اينطوري شد ؟ چرا اينطوري كردي ؟ مي گه تو اصلا نمي فهمي ، تو جاي من نيستي ، من مجبورم و خلاصه قصه زندگيش رو اين اجبار ....ولي منطق رفيق ما خيلي شبيه به منطق اون آقاهه شده كه خالي مي بست و مي گفت: رفته بودم وسط اقيانوس آرام شكار كوسه ، يكي گرفتم . بعد دومي . بعد سومي و .. سر چهارمي بود كه هر كاري كردم كوسه نيامد بالا . من بكش ، كوسه بكش . خلاصه آقا كوسه ما رو انداخت تو آب . حالا من شنا كن ، كوسه شنا كن . من برو ، كوسه برو ... تا يكهو يه درخت ديدم .گرفتم رفتم بالا .
يكي از حضار مي گه : داداش خالي مي بندي ، درست ببند . وسط اقيانوس آرام ، درخت كجا بود ؟ چرا شر و ور مي گي ؟
كه راوي ماجرا خيلي جدي مي گه : چرا متوجه نيستي . من مجبور بودم !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home