Monday, March 24, 2003

صبح شده بود .
بيدار شده بود اما چشمهايش بسته .
كلنجار فايده نداشت مدتها بود كه چشمهاش سنگين شده بودند .
مدتي بعد از بيداري به زور بازشون كرد .
يه چرخي زد و ديد كه كنارش خاليه .
كجا رفته بود ؟
دوباره ريخت به هم .
هميشه اين حالت عصبي اش مي كرد كه صبح بيدار شه و ببينه توي تخت تنهاست .
انگار با اين خروج بي سرو صدا از تخت بهش خيانت شده بود .
سرش كلاه رفته بود .
از خواب متنفر مي شد واز خودش .
تمام تنش درد مي كرد .
رفت سر بطري و يه قلپ خورد .
اه . گوشه لبش مي سوخت .
هميشه صبحها الكل تند تر مي شد و بد خلق .
فايده نداشت هيچ وقت نمي تونست صبح ها الكل بخوره و يا ناشتا سيگار روشن كنه .
جواب سلام اونو داد .
يه نسكافه سياه حالشو جا مي آورد .
نسكافه اش رو ريخت . سيگارشو روشن كرد .
صبح شده بود .
قلم و كاغذشو برداشت . نگاهي به نوشته اش كرد .
مال ديشب بود كه تونسته بود چند لحظه مهموناشو تنها بگذاره .
الكل نبوغشو بارور مي كرد !!
دوباره خوند .
كاش همون ديشب تمومش كرده بود .
ياد استاد افتاد .
عجله نكن .
اما كاش عجله كرده بود . الان ديگه هيچ جوري نوشتنش نمي اومد .
دوباره يه متن نصفه رو دستش مونده بود .


0 Comments:

Post a Comment

<< Home