آن شب باور نمي كرد كه مقصرباشد . هميشه وقتي كارش طول مي كشيد با يك احساس تقصيرو گناه تا خونه مي رفت . باز با خودش حرف زد . خودش رو مجاب مي كرد كه اهميت كارهايش از اهميت ديگري كمتر نيست و ازهمه مهمتر از اهميت كارهاي ديگري . اما اگركارش طول مي كشيد .يك دلهره عجيبي وجودش رو مي گرفت . چراي اين دلهره عصبانيش مي كرد . از اين مراقبت دائم خسته شده بود . مراقبت از احوال ديگران . مگر نه اينكه هر كسي مسوول حال خويشتنه . پس چرا هميشه در نگاه ديگران دنبال آرامش مي گشت ؟ نمي دانست . تنها چيزي كه شاديش رو بر مي انگيخت آرامش و صلح بود . انگار كه در هر دعوا و جنگي و اخمي خودش رو مقصر مي دونست . بلند گفت ، اي گداي بدبخت . يا گداي محبتي يا امنيت . همون موقع كليد رو چرخاند و وارد شد . ديگري لم داده بود روي مبل و خيره به چارچوب تلويزيون . همه چيز هماني بود كه انتظار داشت . هيچ چيزي براي او بوي استقبال نمي داد . فقط مانتوشو در آورد و پيش بندشو بست و حالا همون آدم مثبت و كاري شده بود كه از صبح تا حالا بود . به جاي مانتو يه پيش بند . شام خوردند وسكوت سنگين رو تا آخر شام تحمل كرد . مكالمه ذهني ادامه داشت . اينكه چرا نمي تواند مثل هميشه لودگي كند و تاخيرش را در لابلاي تعريف اتفاقهاي روز گم كند . ديگري هم سنگين نشسته بود . بالاخره سكوت شكست و ديگري از كارش پرسيد . عصباني شد . هميشه ديگري براي باز كردن قفل سكوت ، توپ رو توي زمين او مي انداخت . يك سوال كلي و بعد سكوت سنگين رو به او واگذار مي كرد كه دست و پا بزند . سعي كند خيلي پر هيجان وقايع روز رو تعريف كند . هميشه همينطور مي شد .او شروع مي كرد تعريف كردن . و ديگري جوري گوش مي داد كه انگار تمام حوادث بوي خيانت مي دهد . اينبار در جواب فقط گفت ، هيچ . و دوباره سكوت سنگين شد . عيبي نداشت . يك چيزي از درون به او قدرت مي داد . توپ تو زمين ديگري بود و او يكهو آرام شده بود . ديگري بلند شد و رفت روي همان مبل قبلي ولو شد . او ظرفها را جمع كرد همه چيز رو شست و سرجاهاشون گذاشت . سيگاري روشن كرد و درست كنار ديگري روي مبل ولو شد . از اينكه حضور خودش رو تحميل مي كرد لذت مي برد . چون در كنار اين حضور بي سرو صدا يك دعواي دروني در جريان بود .
امشب شب ديگري بود .بازهم همه چيز مثل آنشب گذشت . اما بالاخره سكوت ديگري شكست . دربرابر سكوت او حالت خصمانه به خودش گرفت و او را به قهر متهم كرد . اما او فقط لبخند زد و گفت ، خوبه خوبم . بالاخره .....
( اين داستان ادامه داره )
Saturday, March 29, 2003
Previous Posts
- فيلم خانه روي آب رو ديدم . و خوشم اومد . با ترس و ...
- مي خوام برم خريد . برم يه جعبه مداد رنگي بخرم ، و ...
- يه اعتراف وبلاگي : اين وبلاگ كه به توصيه يه دوست م...
- اين هم خودش معركهس ... اينكه بلد باشي دوتا چيزو ب...
- صبح شده بود . بيدار شده بود اما چشمهايش بسته . كل...
- آي دنيا دنيا ! چه ها كه نمي كني با من ، با ما بهت...
- چهارشنبه سوري الان موقعيت يك آدم ميانسال بي روح و...
- يه صف طويل بود .درست جلوي درب دانشكده . اقلا پانصد...
- ......اون روز توي اتاق نشسته بوديم كه س رفت سراغ ا...
- چند روز پيش ديدمش . درست همونطوري بود كه حدس مي زد...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home