Saturday, April 05, 2003

اون روز رو يادته ؟ اومدي به خانه من .
نه ، دفعه اول نبود. اما خوب همين هيجان مرا افزون مي كرد.
يادت هست ؟ شراب خورديم .
ومن چراغها را خاموش كردم . فقط يك شمع روشن بود.
نشسته بودي و درنگاهت وسوسه هم آغوشي فرياد مي زد.
نزديك تر شدم و حرف زديم و حرف زديم . از چي حرف زديم ؟
يادت نيست ؟ به من چشم دوختي و گفتي كه چقدر پوست تنم شهوت انگيز است .
و انگشتان تو با ولع تمام پوستم رو هجا كرد .
خوب يادم هست .
از آن روز دربكارتي فرو رفتم ، كه امروز دراين باغ و دشت ، خودم رو از انگشتان وسوسه گر نسيم مي پوشانم .
مبادا به حريم تو دست درازي كند .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home