Friday, April 11, 2003

چه قدر اين هوا رو دوست دارم ، اين هوايي كه خاكستريه ، از قاب پنجره كه بهش نگاه مي كنم ، مي بينم برگها سبزتر شدن ، خورشيد يه لحاف نرم از ابرها به هم تنيده و كشيده روش و اون پشت براي خودش حال مي كنه . من عاشق شدم و ياد روزهاي گذشته مي افتم ، بعد دستامو باز مي كنم و دور خودم مي چرخم و مي چرخم ، خيلي زود سرم گيج مي ره. دستم رو مي ذارم رو سرم و چشمهامو مي بندم . فريدون فروغي اومده خونمون . پيشوني منو مي بوسه و مي گه خيلي دوستش داري ؟ اگه زنده بودم بهت هديه مي كردمش . بعد آروم برام آواز مي خونه . حالم اينقدر يه جوريه كه نمي دونم چه جوريه . هي افكار گند هميشگي هجوم مي آرن ، خورشيد دستشو آروم از زير لحاف مي ياره بيرون و گوششون رو مي گيره و پرتشون مي كنه اون ور دنيا . سرم رو از پنجره بيرون مي كنم و سه تا جيغ مي زنم ، يكي با صداي بچه ، يكي كلاغ و يكي ديو. بچه مي شم، كلاغ جوابموبلند مي ده و ديو از كانال كولر مي ياد تو . با هم مي ريم مي شينيم روي مبل ، بعد من خوابم مي گيره ، كلاغ و ديوسنگ ، كاغذ ، قيچي بازي مي كنند. بيداركه مي شم. يه پركلاغ و يه موي سياه روي زانومه. رفتن دزدي. من خواب موندم . بغض مي كنم . تو قاب پنجره رو نگاه مي كنم . يه تيكه لحاف قلمبه شده . كلاغ برام بلور چراغ كاخ رو مي ياره . ديو برام يه تيكه نون از ته تنور سنگكي مي ياره . لحاف كش مي ياد . خورشيد پاهاشو دراز كرده . ديو با هام مي رقصه ، كلاغ اداي فريدون فروغي رو در مي ياره . ازخنده روده بر مي شيم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home