Thursday, April 10, 2003

آخرين ملاقات بود بود . خودش بنا رو اينطور گذاشته بود . يه قرار كهنه ، يه قرار لعنتي ، اون روز كه اين قرار رو مي گذاشت اينقدر وابسته نبود . اينقدر ديوانه وار عاشق نبود. حالا از پسش بر نمي اومد . حتي با اين آخرين هم يه جورايي خيانت مي كرد ، به قولش ، به وعده اش . فردا براي هميشه تعهدي كاغذي مي شد . تعهدي كه اونو براي هميشه ازش دور مي كرد . كاش خبر نمي شد . كاش سرش كلاه مي گذاشت . كاش فردا يه چادر به كمرش مي زد و مي رفت همه چيز رو بهم مي زد . كاش اينقدر نمايش بازي نمي كرد . اگر امروز آخرين ملاقات نبود ، شايد هنوز هم باور نمي كرد . به اون و ازهمه مهمتر به خودش يه چيز قراردادي تحميل مي شد . بوي مسموم خيانت مي اومد . نمي تونست كه نبيندش . كاش مثل هميشه به اون احتياج پيدا مي كرد . كاش دلش براي بوسه هاي اون تنگ مي شد . كاش اون كه از همه جا بي خبر مي اومد ، مي رفت و ديگه پيداش نمي شد. نمي تونست از فردا نقابي جديد به چهره بزنه . نه ايندفه نشدني بود . گذشته نشون داده بود كه هر جا كه جلوشو مي گرفت بهتر بود . اما هيچ وقت از خودش مطمئن نبود. حالا از اون مطمئن نبود. لعنت به اينهمه بي باوري . ولي بازم كاش آخرين نبود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home